-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
2 جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم
3 رای او دیدم و رای کژ خود افکندم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
4 او به دست من و کورانه به دستش جستم من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
5 ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم
6 از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم
7 بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم
8 شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم