- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را
2 تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
3 بسکه زتیره روز من دهر گرفته تیرگی شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
4 سوخته کشت آرزو بسکه زبرق هجر او سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
5 دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
6 بسکه زننگ بخت من گشته بطبعها گران منع برادری کند مرگ زعار خواب را
7 دم بشماره چون فتد، در دم واپسین دلا قدر بدانی آنزمان ناله بیحساب را
8 سلسله تا به سلسله، موی بموی تا میان دست بدست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
9 گریه بحال دل کلیم اینهمه از چه می کنی اشگ مریز اینقدر شور مکن کباب را