بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را از کلیم غزل 4

بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را

1 بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را

2 تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را

3 بسکه زتیره روز من دهر گرفته تیرگی شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را

4 سوخته کشت آرزو بسکه زبرق هجر او سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را

5 دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را

6 بسکه زننگ بخت من گشته بطبعها گران منع برادری کند مرگ زعار خواب را

7 دم بشماره چون فتد، در دم واپسین دلا قدر بدانی آنزمان ناله بیحساب را

8 سلسله تا به سلسله، موی بموی تا میان دست بدست می دهد زلف تو پیچ و تاب را

9 گریه بحال دل کلیم اینهمه از چه می کنی اشگ مریز اینقدر شور مکن کباب را

عکس نوشته
کامنت
comment