- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
2 بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم
3 منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم
4 چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم
5 بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم
6 سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم
7 من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم
8 ننهند وقر در فقر مکانت مکان را ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم
9 من و لا مکان توحید و تصرف ولایت همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم
10 ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم
11 نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم
12 بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم
13 نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم
14 من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم
15 نشدم مقید کون صفای مطلقم من که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم