چو گذشتم از علائق بجهان از صفای اصفهانی غزل 102

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم

1 چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم

2 بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم

3 منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم

4 چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم

5 بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم

6 سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم

7 من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم

8 ننهند وقر در فقر مکانت مکان را ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم

9 من و لا مکان توحید و تصرف ولایت همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم

10 ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم

11 نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم

12 بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم

13 نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم

14 من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم

15 نشدم مقید کون صفای مطلقم من که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم

عکس نوشته
کامنت
comment