هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم از کلیم غزل 493

هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم

1 هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم

2 آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم

3 طالعی خصم شکن در همه میدان دارم وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم

4 چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم

5 بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم

6 گل نقش و قدمم در چمن بیقدری لایق گوشه دستار عزیزان نشدم

7 در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم

8 گل روی سبد گلشن پژمردگیم ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم

9 تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم همسر طایفه بیسر و سامان نشدم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر