1 نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
2 کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد
3 اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد
4 ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
5 دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد
6 شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد
7 نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد
8 اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد
9 ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد