- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدهام که در این روزها کهن پیری خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
2 بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
3 چنان که رسم عروسی بود تماشا بود ولی به حملهٔ اوّل عصای شیخ بخفت
4 کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت مگر به خامهٔ فولاد جامهٔ هنگفت
5 به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت که خان و مان من این شوخ دیده پاک برفت
6 میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت:
7 پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست تو را که دست بلرزد گهر چه دانی سفت
8 سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
9 دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار