1 من دست به شاخ مه مثالی زدهام دل دادم و بس صلای مالی زدهام
2 او خود نپذیرد دل و مالم اما اختر بهگذشتن است، و فالی زدهام
1 ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
2 درد کهنت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
1 دل شد از دست و نه جای سخن است وز توام جای تظلم زدن است
2 دل تو را خواه قولا واحدا تا تو خواهیش دو قولی سخن است
1 گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
2 خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس برگ هوا بساز و نثار از روان طلب