- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم
2 وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم
3 سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم
4 غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
5 چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس از هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدم
6 زندگی مخموری رطل گرانی میکشد سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
7 زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است عافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدم
8 شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت با تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدم
9 اعتبار هستیام این بس که در چشم تمیز خیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
10 پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم