1 گردن بنهاده ام به هر نرم و درشت بر رویم اگر تیغ کشد ندهم پشت
2 گفتا که به انگشت بکن دیده خویش بر دیده خویشتن نهادم انگشت
1 دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
2 نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
1 راز غم دوستان به کس نتوان گفت هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
2 ولوله شوق را هوا نتوان خواند غلغله عشق را هوس نتوان گفت
1 من سر زلفش نمی دادم ز دست لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
2 رفت زلف او ز دستم این زمان هست داغی بر دلم زین سان که هست