- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در ماندهام به درد دل بی علاج خویش و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
2 مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
3 جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
4 فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
5 عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
6 ای صاحب متاع صباحت تلطفی کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
7 وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش