1 دی جدل با معطلی کردم که ز توحید هیچ ساز نداشت
2 آستین فضول میافشاند که ز ایمان بر او طراز نداشت
3 آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی به جز مجاز نداشت
4 نیک دور از خدای بود ز من بد او جز خدای باز نداشت
5 بینیازا تو نصرتم دادی بر کسی کو به تو نیاز نداشت
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
2 آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
1 گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
2 دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
1 طره مفشان که غرامت بر ماست طیره منشین که قیامت برخاست
2 غمزه بر کشتن من تیز مکن کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به