-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ماییم و درد و داغ دل بیقرار خویش واماندهایم در همه کاری به کار خویش
2 چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
3 از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
4 روشن ز نور عشق همین استخوان ماست شمعی که میبریم برای مزار خویش
5 خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
6 چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
7 قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش