1 وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر
2 جامهٔ زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد بادهٔ صافی بیار، جامهٔ صوفی ببر
3 ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن ای بت عاشقنواز، غم چه خوری؟ باده خور
4 می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر
5 چون به یقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر
6 ای که میان بستهای باز به خونریز ما چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟
7 بار تو من بردهام، بر دگری میخورد رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر
8 روز و شبم بردرت، دیده به امید تو از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر
9 در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر
10 باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعر تر