1 اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
2 گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
3 آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
4 صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
5 حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
6 راحت این بزم برترک طمع موقوف بود دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
7 حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال جای زنگارت همین آیینه میباید زدود