- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جدا شد از بر من آن انسی روحانی شدم اسیر بلای فراق جسمانی
2 برفت یار و از او ماند حسرتی در دل من و خیال وی و گفتگوی پنهانی
3 برفت روشنی چشم و شد جهان تیره نه شب شناسم و نه روز از پریشانی
4 بود که بار دگر خدمتش شود روزی کنم بطلعت او باز دیده نورانی
5 شود که باز به بینم لقای میمونش وصال او بمن و من بوصلش ارزانی
6 بود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرم کشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانی
7 بدیدن خط او دیدهام شود روشن بخواندن سخنانش کنم گل افشانی
8 بیا وصال که تا زندگی ز سر گیرم برو فراق ببر از برم گران جانی
9 ز فیض تا نفسی هست مژده وصلی که عن قریب رود زین سراچهٔ فانی