1 خود را بمحیط خطر انداز و مترس سر در ره آن نگار در باز و مترس
2 بر سوختگان دست ندارد دوزخ با آتش عشق دوست در ساز و مترس
1 شبی رو بحق آر ای جان مخسب بنال از غم درد پنهان مخسب
2 ترا چارهٔ باید از بهر درد بسوز شبش ساز درمان مخسب
1 تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلی را تسلی چون دهد ازخود نخواهم آن تسلی را
2 بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل ببخشدگر تسلی جان دهم آن جان تجلی را
1 اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
2 بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را