1 بیرون ز تن و جان و روان درویش است برتر ز زمین و آسمان درویش است
2 مقصود خدا نبود بس خلق جهان مقصود خدا از این جهان درویش است
1 ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر
2 تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
1 گفت هر مردی که باشد بد گمان نشنود او راست را با صد نشان
2 هر درونی که خیالاندیش شد چون دلیل آری خیالش بیش شد
1 من چوب گرفتم به کفم عود آمد من بد کردم بدیم مسعود آمد
2 گوید که در صفر سفر نیکو نیست کردم سفر و مرا چنین سود آمد
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم