1 شد باز گهر طبع گهرزای معزی شد یار فلک عقل فلکسای معزی
2 گر زهره به چرخ دویم آید عجبی نیست در ماتم طبع طرب افزای معزی
3 کز حسرت درهای یتیمش چو یتیمان بنشست عطارد به معزای معزی
1 هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
2 آری بدین مقام نیارد کسی رسید تا همتش بریده ز هر دو سرا شود
1 زان چشم پر از خمار سرمست پر خون دارم دو دیده پیوست
2 اندر عجبم که چشم آن ماه ناخورده شراب چون شود مست
1 باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
2 باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را