1 نیست عیب ار دوست میدارم منش با چنان رویی که دارد دشمنش؟
2 دشمن از دستم گریبان گو: بدر من نخواهم داشت دست از دامنش
3 از دری کندر شود ماهی چنین مهر گو: هرگز متاب از روزنش
4 کس نمیخواهم که گردد گرد او تا گذار باد بر پیراهنش
5 آه من گر خود بسوزد سنگ را باد باشد با دل چون آهنش
6 عشق را با عقل اگر جمع آورند سالها با هم نکوبد هاونش
7 آنکه جز گردنکشی با من نکرد گر بمیرم خون من در گردنش
8 گر نسوزد بر منش دل عیب نیست مردهٔ ما خود نیرزد شیونش
9 اوحدی، با یار گندم گون اگر میل داری، خوشه چین از خرمنش