- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
2 بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
3 مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندان که میرود همه ملک خدای اوست
4 آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
5 کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند عارف بلا که راحت او در بلای اوست
6 عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
7 بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
8 هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
9 از دست دوست هر چه ستانی شکر بود سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست