آن را که جای نیست همه شهر از سعدی شیرازی غزل 1071

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

1 آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

2 بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

3 مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندان که می‌رود همه ملک خدای اوست

4 آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

5 کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند عارف بلا که راحت او در بلای اوست

6 عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

7 بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست

8 هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

9 از دست دوست هر چه ستانی شکر بود سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

عکس نوشته
کامنت
comment