-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این گذشته پادشه حُسن گَرد لشکرش است این
2 نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این همای حُسن پریده است و سایهٔ پرش است این
3 ستاده بر سر نعشم، گرفته دست به مژگان که این قتیل نگاه منست و خنجرش است این
4 کتاب نیست که میخواند آن نگار به مکتب کند حساب شهیدان خویش و دفترش است این
5 نشان آبله دیدم به روی یار بگفتم قسم به آیهٔ رحمت که اصل جوهرش است این
6 هزار مرتبه بر قبر من گذشت و نگفتا که این شهید، شهید من است و مقبرش است این
7 نظر در آینه کرد آن نگار رو با خود گفت! خوشا به حال دل عاشقی که دلبرش است این