1 هر سو برخ تو نیست زلف شبرنگ حسن تو قهال کرده در طرفه النگ
2 چشمان تو، و آن ابروی از وسمه کبود باشد دو سیاه چشم در خیل کلنگ
1 ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
2 ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی بجای سایه پر می افکند بال هما اینجا
1 پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
2 با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
1 قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
2 تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را