- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن نه عشق است که از دل به دهان میآید وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
2 گو برو در پس زانوی سلامت بنشین آن که از دست ملامت به فغان میآید
3 کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد نشنیدیم که دیگر به کران میآید
4 یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان میآید
5 چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز بر هم منه ار تیر و سنان میآید
6 عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقصکنان میآید
7 حاش لله که من از تیر بگردانم روی گر بدانم که از آن دست و کمان میآید
8 کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست کاین خدنگ از نظر خلق نهان میآید
9 اندرون با تو چنان انس گرفتهست مرا که ملالم ز همه خلق جهان میآید
10 شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
11 سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست آتشی هست که دود از سر آن میآید