-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش
2 غبار ما و منی کز نفس فتاد به گردن ز خانه نیست برون گر برون در فکنیمش
3 مآل کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش
4 سری که یک خم مژگان به خاک تیره نماند چو اشک شمع چه لازم که با سحر فکنیمش
5 هزار حسرت گفتار میتپد به خموشی نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش
6 چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی بلندیی که به پستی کشد ز سر فکنیمش
7 به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد گلاب نیست که بر روی یکدگر فکنیمش
8 چه ممکن است نچیند تری جبین مروت ز سر فکندن شاخی که از تبر فکنیمش
9 ز ضبط ناله به دل رحم کردهایم وگرنه جهان کجاست که آتش به خشک و تر فکنیمش
10 غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش
11 سری به سجدهٔ پیری رساندهایم که شاید ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش
12 حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش