1 ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی زیرا که ز سوختن بسی میکاهی
2 مینالم من ز شادی سوز مدام پس عشق درآموز اگر میخواهی
1 سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات
2 عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات
1 عقل مست لعل جان افزای توست دل غلام نرگس رعنای توست
2 نیکویی را در همه روی زمین گر قبایی هست بر بالای توست
1 آنکه چندین نقش ازو برخاسته است یارب او در پرده چون آراسته است
2 چون ز پرده دم به دم می تافته است هر دو عالم دم به دم میکاسته است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند