منم که تنگدلی باغ دلگشای منست از کلیم غزل 116

منم که تنگدلی باغ دلگشای منست

1 منم که تنگدلی باغ دلگشای منست بدستم آبله جام جهان نمای منست

2 رسید همرهی بخت واژگون جائی که هر که خاک رهم بود خار پای منست

3 بدستگیری افلاک احتیاجی نیست کلیم وقتم و افتادگی عصای منست

4 بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست هر آن نهال که بالا کشد بلای منست

5 چنینکه دیدن وضع زمانه جانکاهست بدیده هرچه غبارست توتیای منست

6 طبیب از عرق شرم نسخه ها را شست ز بسکه منفعل از درد بیدوای منست

7 ز بسکه موج غمم در میان گرفته کلیم ز من کناره کند هر که آشنای منست

عکس نوشته
کامنت
comment