- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نشاید گفتن آن کس را دلی هست که ندهد بر چنین صورت دل از دست
2 نه منظوری که با او میتوان گفت نه خصمی کز کمندش میتوان رست
3 به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز که هشیاران نیاویزند با مست
4 سرانگشتان مخضوبش نبینی که دست صبر برپیچید و بشکست
5 نه آزاد از سرش بر میتوان خاست نه با او میتوان آسوده بنشست
6 اگر دودی رود بی آتشی نیست و گر خونی بیاید کشتهای هست
7 خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟ نشاید در به روی دوستان بست
8 نشاید خرمن بیچارگان سوخت نمیباید دل درمندگان خست
9 به آخر دوستی نتوان بریدن به اول خود نمیبایست پیوست
10 دلی از دست بیرون رفته سعدی نیاید باز تیر رفته از شست