نشاید گفتن آن کس را دلی هست از سعدی شیرازی غزل 42

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

نشاید گفتن آن کس را دلی هست

1 نشاید گفتن آن کس را دلی هست که ندهد بر چنین صورت دل از دست

2 نه منظوری که با او می‌توان گفت نه خصمی کز کمندش می‌توان رست

3 به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز که هشیاران نیاویزند با مست

4 سرانگشتان مخضوبش نبینی که دست صبر برپیچید و بشکست

5 نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست نه با او می‌توان آسوده بنشست

6 اگر دودی رود بی آتشی نیست و گر خونی بیاید کشته‌ای هست

7 خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟ نشاید در به روی دوستان بست

8 نشاید خرمن بیچارگان سوخت نمی‌باید دل درمندگان خست

9 به آخر دوستی نتوان بریدن به اول خود نمی‌بایست پیوست

10 دلی از دست بیرون رفته سعدی نیاید باز تیر رفته از شست

عکس نوشته
کامنت
comment