- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تازه شد با شعله در بزم تو پیمانم چو شمع شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
2 بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم آتش دل میجهد از چشم گریانم چو شمع
3 اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دمبدم تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
4 حال من بیروننشینان فلک هم یافتند زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
5 از زوال من، کمال دوست ظاهر میشود هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
6 بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب کس نداند حلقه چشم از گریبانم چو شمع