سحرگه که سربرگرفتم ز خواب از نظامی گنجوی خمسه 33

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب

1 سحرگه که سربرگرفتم ز خواب برافروختم چهره چون آفتاب

2 سریر سخن برکشیدم بلند پراکندم از دل بر آتش سپند

3 به پیرایش نامه خسروی کهن سرو را باز دادم نوی

4 ز گنج سخن مهر برداشتم درو در ناسفته نگذاشتم

5 سر کلکم از گوهر انداختن فلک را شکم خواست پرداختن

6 درآمد خرامان سمن سینه‌ای به من داد تیغی در آیینه‌ای

7 که آشفتهٔ خویش چندین مباش ببین خویشتن خویشتن بین مباش

8 نظر چون در آیینه انداختم درو صورت خویش بشناختم

9 دگرگونه دیدم در آن سبز باغ که چون پرنیان بود در پرزاغ

10 ز نرگس تهی یافتم خواب را ندیدم جوان سرو شاداب را

11 سمن بر بنفشه کمین کرده بود گل سرخ را زردی آزرده بود

12 از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای

13 نه پائی که خود را سبکرو کنم نه دستی که نقش کهن نو کنم

14 خجل گشتم از روی بیرنگ خویش نوائی گرفتم به آهنگ خویش

15 هراسیدم از دولت تیزگام که بگذارد این نقش را ناتمام

16 ازین پیش کاید شبیخون خواب به بنیاد این خانه کردم شتاب

17 مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید دروی نشست آورم

18 پژوهندهٔ دور گردنده حال چنین گوید از گردش ماه و سال

19 که چون نامه حکم اسکندری مسجل شد از وحی پیغمبری

20 ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج

21 بفرمود تا عبره روم و روس نبشتند برنام اسکندروس

22 از آن پیش کز تخت خود رخت برد بدو داد و او را به مادر سپرد

23 به اندرز بگشاد مهر از زبان چنین گفت با مادر مهربان

24 که من رفتم اینک تو از داد ودین چنان کن که گویند بادا چنین

25 پدروار با بندگان خدای چو مادر شدی مهرمادر نمای

26 به پروردن داد و دین زینهار نگهدار فرمان پروردگار

27 به فرمانبری کوش کارد بهی که فرمانبری به ز فرمان دهی

28 ضرورت مرا رفتنی شد به راه سپردم به تو شغل دیهیم و گاه

29 گرفتم رهی دور فرسنگ پیش ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟

30 گرآیم چنان کن که از چشم بد نه تو خیره باشی نه من چشم زد

31 وگر زامدن حال بیرون بود به هش باش تا عاقبت چون بود

32 چنان کن که فردا دران داوری نگیرد زبانت به عذر آوری

33 سخن چون به سر برد برداشت رخت رها کرد برمادر آن تاج و تخت

34 بفرمود تا لشگر روم و شام برو عرضه کردند خود را تمام

35 از آن لشگر آنچ اختیار آمدش پسندیده‌تر صد هزار آمدش

36 گزین کرد هر مردی از کشوری به مردانگی هریکی لشگری

37 چهارش هزار اشتر از بهر بار پس و پیش لشگر کشیده قطار

38 هزار نخستین ازو بیسراک به کردن کشی کوه را کرده خاک

39 هزار دیگر بختی بارکش همه بارهاشان خورشهای خوش

40 هزار سوم ناقهٔ ره نورد به زیر زر و زیور سرخ و زرد

41 هزار چهارم نجیبان تیز چو آهو گه تاختن گرم خیز

42 ز هر پیشه کاید جهان را به کار گزین کرد صدصد همه پیشه کار

43 بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت زماهی به ماه

44 ز مقدونیه روی در راه کرد به اسکندریه گذرگاه کرد

45 سریر جهانداری آنجا نهاد بر او روزکی چند بنشست شاد

46 به آیین کیخسرو تخت گیر که برد از جهان تخت خود بر سریر

47 بفرمود میلی برافراختن بر او روشن آیینه‌ای ساختن

48 که از روی دریا به یک ماهه راه نشان باز داد از سپید و سیاه

49 بدان تا بود دیده بانگاه تخت بر او دیده بانان بیدار بخت

50 چو ز آیینه بینند پوشیده راز به دارنده تخت گویند باز

51 اگر دشمنی ترکتازی کند رقیب حرم چاره سازی کند

52 چو فارغ شد از تختگاهی چنان نشست از بر بور عالی عنان

53 نخستین قدم سوی مغرب نهاد به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد

54 وز آنجا برون شد به عزم درست به فرمان ایزد میان بست چست

55 چو لختی زمین را طرف در نوشت ز پهلوی وادی درآمد به دشت

56 ز مقدس تنی چند غم یافته ز بیداد داور ستم یافته

57 تظلم کنان سوی راه آمدند عنانگیر انصاف شاه آمدند

58 که چون از تو پاکی پذیرفت خاک بکن خانه پاک را نیز پاک

59 به مقدس رسان رایت خویش را برافکن ز گیتی بداندیش را

60 در آن جای پاکان یک اهریمنست که با دوستان خدا دشمنست

61 مطیعان آن خانهٔ ارجمند نبینند ازو جز گداز و گزند

62 طریق پرستش رها می‌کند پرستندگان را جفا میکند

63 به خون ریختن سربرافراختست بسی را بناحق سرانداختست

64 همه در هراسیم از ین دیو زاد توئی دیو بند از تو خواهیم داد

65 سکندر چو دید آن چنان زاریی وزانسان برایشان ستمکاریی

66 ستمدیده را گشت فریادرس به فریاد نامد ز فریاد کس

67 چو از قدسیان این حکایت شنید عنان سوی بیت‌المقدس کشید

68 حصار جهان را که سرباز کرد ز بیت المقدس سرآغاز کرد

69 سکندر به قدس آمد از مرز روم بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم

70 چو بیدادگر دشمن آگاه گشت که آواز داد آمد از کوه و دشت

71 کمربست و آمد به پیگار او نبود آگه از بخت بیدار او

72 به اول شبیخون که آورد شاه بران راهزن دیو بر بست راه

73 چو بیدادگر دید خون ریختش ز دروازه مقدس آویختش

74 منادی برانگیخت تا در زمان ز بیداد او برگشاید زبان

75 که هر کو بدین خانه بیداد کرد بدینگونه بخت بدش یاد کرد

76 چوزو بستد آن خانهٔ پاک را به عنبر برآمیخت آن خاک را

77 برآسود ازان جای آسودگان فروشست ازو گرد آلودگان

78 جفای ستمکاره زو بازداشت به طاعتگران جای طاعت گذاشت

79 ازو کار مقدس چو با ساز گشت سوی ملک مغرب عنان تاز گشت

80 برافرنجه آورد از آنجا سپاه وز افرنجه بر اندلس کرد راه

81 چو آمد گه دعوی و داوری به دانش نمائی و دین پروری

82 کس از دانش و دین او سرنتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت

83 چو آموخت بر هر کسی دین و داد به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد

84 به رفتن دگر باره لشگر کشید به عالم گشائی علم برکشید

85 به تعجیل میراند بر کوه و رود کجا سبزه‌ای دید آمد فرود

86 چو از ماندگی گشت پرداخته دگر باره شد عزم را ساخته

87 نمود از بیابان به دریا شتافت درافکند کشتی به دریای آب

88 سه مه بر سر آب دریا نشست بیاورد صیدی ز دریا به دست

89 از آنسو که خورشید میشد نهان تکاپوی میکرد با همرهان

90 جزیره بسی دید بی‌آدمی برون رفت و میشد زمی برزمی

91 بسی پیش باز آمدش جانور هم از آدمی هم ز جنس دگر

92 دروهیچ از ایشان نیامیختند وزو کوه بر کوه بگریختند

93 سرانجام چون رفت راهی دراز نشیب زمین دیگر آمد فراز

94 بیابانی از ریگ رخشنده زرد که جز طین اصفر نینگیخت گرد

95 برآن ریگ بوم ارکسی تاختی زمین زیرش آتش برانداختی

96 همانا که بر جای ترکیب خاک ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک

97 چو یکمه در ان بادیه تاختند ازو نیز هم رخت پرداختند

98 چو پایان آن وادی آمد پدید سکندر به دریای اعظم رسید

99 در آن ژرف دریا شگفتی بماند که یونانیش اوقیانوس خواند

100 محیط جهان موج هیبت نمود از آن پیشتر جای رفتن نبود

101 فرو رفتن آفتاب از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان

102 حجابی مغانی بد آن آب را نپوشیدی از دیدها تاب را

103 فلک هر شبان روزی از چشم دور به دریا درافکندی از چشمه نور

104 به ما در فرو رفتن آفتاب اشارت به چشمه است و دریای آب

105 همان چشمه گرم کو راست جای به دریا حوالت کند رهنمای

106 چو آبی به یکجا مهیا شود شود حوضه و در به دریا شود

107 معیب بود تا بود در مغاک معلق بود چون بود گرد خاک

108 در آن بحر کورا محیطست نام معلق بود آب دریا مدام

109 چو خورشید پوشد جمال را جهان پس عطف آن آب گردد نهان

110 به وقت رحیل آفتاب بلند ز پرگار آن بحر پوشد پرند

111 علم چون به زیر آرد از اوج او توان دیدنش در پس موج او

112 چو لختی رود در سر آرد حجاب که آید نورد زمین در حساب

113 به دانش چنین مینماید قیاس دگر رهبری هست برره شناس

114 چو آن چشمه گرم را دید شاه نشد چشم او گرم در خوابگاه

115 ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست همیدون نگهبان این چشمه کیست

116 چنین گفت دانا که این آب گرم بسا دیدها را که برد آب شرم

117 درین پرده بسیار جستند راز نیامد به کف هیچ سر رشته باز

118 من این قصه پرسیدم از چند پیر جوابی ندادست کس دلپذیر

119 دهد هر کسی شرح آن نور پاک یکی گرد مرکز یکی زیر خاک

120 که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه

121 سکندر بران ساحل آرام جست سوی آب دریا شد آرام سست

122 چو سیماب دید آب دریا سطبر گذر بسته بر قطره دزدان ابر

123 درآبی چنان کشتی آسان نرفت وگر رفت بی ره شناسان نرفت

124 شه از ره شناسان بپرسید راز بسنجیدن کار و ترتیب ساز

125 که کشتی بدین آب چون افکنم چگونه بنه زو برون افکنم

126 ندیدند کار آزمایان صواب که شاه افکند کشتی آنجا برآب

127 نمودند شه را که صد رهنمون ازین آب کشتی نیارد برون

128 دگر کاندرین آب سیماب فام نهنگ اژدهائیست قصاصه نام

129 سیاه و ستمکاره و سهمناک چو دودی که آید برون از مغاک

130 سیاست چنان دارد آن جانور که بیننده چون بیندش یک نظر

131 دهد جان و دیگر نجنبد ز جای که باشد براهی چنین رهنمای

132 بترزین همه آن کزین خانه دور یکی فرضه بینی چو تابنده نور

133 بسی سنگ رنگین در آن موجگاه همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه

134 فروزنده چون مرقشیشای زر منی و دومن کمتر و بیشتر

135 چو بیند درو دیدهٔ آدمی بخندد ز بس شادی و خرمی

136 وزان خرمی جان دهد در زمان همان دیدن و دادن جان همان

137 ولی هر چه باشد ز مثقال کم ز خاصیت افتد و گر صد بهم

138 ز بهتان جان بردنش رهنمای همی خواندش پهنهٔ جان گزای

139 چو شد گفته این داستان شهریار فرستاد و کرد آزمایش به کار

140 چنان بود کان پیر گوینده گفت تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت

141 بفرمود تا بر هیونان مست به آن سنگ رنگین رسانند دست

142 همه دیدها باز بندند چست کنند آنگه آن سنگ را باز جست

143 وزان سنگ چندانکه آید بدست برندش به پشت هیونان مست

144 همه زیر کرباسها کرده بند لفافه برو باز پیچیده چند

145 کنند آن هیونان ازان سنگ بار نمانند خود را در آن سنگسار

146 به فرمان پذیری رقیبان راه بجای آوریدند فرمان شاه

147 شه و لشگر از بیم چندان هلاک گذشتند چون باد ازان زرد خاک

148 بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشتر گرانبار کرد

149 چو آمد به جائی که بود آبگیر برو بوم آنجا عمارت پذیر

150 بفرمان او سنگها ریختند وزان سنگ بنیادی انگیختند

151 همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ کزیشان یکی باز نگشاد هیچ

152 به ترکیب آن سنگها بندبند برآورد بیدر حصاری بلند

153 برآورد کاخی چو بادام مغز همه یک به دیگر برآورده نغز

154 گلی کرد گیرنده زان زرد خاک برون بنا را براندود پاک

155 درون را نیندود و خالی گذاشت که رازی در آن پرده پوشیده داشت

156 خنیده چنینست از آموزگار که چون مدتی شد بر آن روزگار

157 فروریخت کرباس از روی سنگ پدید آمد آن گوهر هفت رنگ

158 برون بنا ماند بر جای خویش کزاندودش گل حرم داشت پیش

159 درون ماندگان خرقه انداختند بران خرقه بسیار جان باختند

160 هران راهرو کامد آنجا فراز به دیدار آن حصنش آمد نیاز

161 طلب کرد بر باره چون ره ندید کمندی برافکند و بالا دوید

162 چو بر باره شد سنگ را دید زود چو آهن ربا زود ازو جان ربود

163 ز سنگی که در یک منش خون بود چو کوهی بهم برنهی چون بود

164 شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد شنید این سخن را و باور نکرد

165 فرستاد و این قصه را باز جست براو قصه شد ز آزمایش درست

166 چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت ز دریا بسوی بیابان شتافت

167 چو ششماه دیگر بپیمود راه ستوه آمد از رنج رفتن سپاه

168 ازان ره که در پای پیل آمدش گذرگه سوی رود نیل آمدش

169 به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود

170 شب و روز برطرف آن رود بار دو اسبه همی راند بر کوه و غار

171 بدان رسته کان رود را بود میل همی شد چو آید سوی رود سیل

172 بسی کوه و دشت از جهان درنوشت به پایان رسد آخر آن کوه و دشت

173 پدید آمد از دامن ریگ خشک بلندی گهی سبز با بوی مشک

174 کمر در کمر کوهی از خاره سنگ برآورده چون سبز با بوی مشک

175 برو راه بربسته پوینده را گذر گم شده راه جوینده را

176 کشیده عمود آن شتابنده رود از آن کوه میناوش آمد فرود

177 یکی پشته بر راه آن بود تند که از رفتنش پایها بود کند

178 کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت برانداختی جان به چنگال و مشت

179 زدی قهقهه چون بر او تاختی از آنسوی خود را در انداختی

180 بر او گر یکی رفتنی و گر هزار چو مرغان پریدی در آن مرغزار

181 فرستاده بر پشته شد چند کس کز ایشان نیامد یکی باز پس

182 چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت

183 چنان چشم از آن خیل برتافتی که چشم از خیالش اثر یافتی

184 سکندر جهاندیدگان را بخواند درین چاره‌جوئی بسی قصه راند

185 که نتوان برین کوه تنها شدن دو همراه باید به یکجا شدن

186 سکونت نمودن در آن تاختن بهر ده قدم منزلی ساختن

187 چو بر پشته رفتن گرفتن قرار برانداختن آنچه باید به کار

188 به تدریج دیدن درآن سوی کوه به یکره ندیدن که آرد شکوه

189 بکردند ازینسان و سودی نداشت دگر باره دانا نظر برگماشت

190 چنین شد درآن داوری رهنمای که مردی هنرمند و پاکیزه رای

191 نویسنده باشد جهاندیده مرد همان خامه و کاغذش درنورد

192 بود خوب فرزندی آن مرد را کزو دور دارد غم و درد را

193 چو میل آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه

194 به بالا شود مرد و فرزند زیر بود بچه شیر زنجیر شیر

195 گر او باز پس ناید از اصل و بن به فرزند خود بازگوید سخن

196 وگر زانکه دارد زبان بستگی نویسد مثالی به آهستگی

197 فرو افکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش

198 بدست آوریدند مردی شگرف که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف

199 سوی کوه شد پیر و با او جوان چو بچه که با شیر باشد دوان

200 دگر نیمروز آن جوان دلیر ز پایان آن پشته آمد به زیر

201 ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ بر شاه شد رفته از روی رنگ

202 به شه داد کاغذ فرو خواند شاه نبشته چنین بود کز گرد راه

203 به جان آن چنان آمدم کز هراس به دوزخ ره خویش کردم قیاس

204 رهی گوئی از تار یک موی رست برو هر که آمد ز خود دست شست

205 درین ره که جز شکل موئی نداشت فرود آمد هیچ روئی نداشت

206 چو بر پشته خاره سنگ آمدم ز بس تنگی ره به تنگ آمدم

207 ز آنسو که دیدم دلم پاره شد خرد زان خطرناکی آواره شد

208 وزینسو ره پشته بی راغ بود طرف تا طرف باغ در باغ بود

209 پر از میوه و سبزه و آب و گل برآورده آواز مرغان دهل

210 هوا از لطافت درو مشک ریز زمین از نداوت در او چشمه خیز

211 تکش با تلاوش در آویخته چنین رودی از هر دو انگیخته

212 ازین سو همه زینت و زندگی از آنسو همه آز و افکندگی

213 بهشت این و آن هست دوزخ سرشت به دوزخ نیاید کسی از بهشت

214 دگر کان بیابان که ما آمدیم ببین کز کجا تا کجا آمدیم

215 کرا دل دهد کز چنین جای نغز نهد پای خود را در آن پای لغز

216 من اینک شدم شاه بدرود باد شما شاد باشید و من نیز شاد

217 شه از راز پنهان چو آگاه گشت سپه راند از آن کوهپایه به دشت

218 نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس که تا هر دلی نارد آنجا هوس

219 چو دانست کانجا نشستن خطاست گذرگه طلب کرد بر دست راست

220 در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ نمیکرد جز راه رفتن بسیچ

221 ز راه بیابان برون شد به رنج چو ریگ بیابان روان کرده گنج

222 رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش تف آهش از دیگ بر دیگ بیش

223 همه راه دشمن ز دام و دده بهر گوشه‌ای لشگری صف زده

224 ولیکن چو کردندی آهنگ شاه ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه

225 کس از تیرگی ره نبردی برون مگر رخصت شه شدی رهنمون

226 کسی کو کشیدی سراز رای او شدی جای او کندهٔ پای او

227 برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه

228 سخن را به آهنگشان ساز داد جواب سزاوارشان باز داد

229 بدینگونه میکرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد

230 در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار که چون باد بردی ز دلها غبار

231 دل آشنا را برافروختی به بیگانگان دین در آموختی

232 چوزان دشت بگذشت چون دیو باد قدم در دگر دیو لاخی نهاد

233 بیابانی از آتشین جوش او زبانی سخن گفته در گوش او

234 جز آن زر که باشد خدای آفرید کس از رستنیها گیاهی ندید

235 جهان‌جوی از آن کان زر تافته بخندید چون طفل زر یافته

236 چو لختی در آن دشت پیمود راه به باغ ارم یافت آرامگاه

237 پدید آمد آن باغ زرین درخت که شداد ازو یافت آن تاج و تخت

238 درون رفت سالار گیتی نورد زمین از درختان زر دید زرد

239 یکایک درختانش از میوه پر همه میوه بیجاده و لعل و در

240 ز هر سو درآویخته سیب و نار همه نار یاقوت و یاقوت نار

241 ز نارنج زرین و سیمین ترنج فریب آمده بانظرها بغنج

242 بهارش جواهر زمین کیمیا ز بیجاده گل وز زمرد گیا

243 بساطی کشیده دران سبز باغ ز گوهر برافروخته چون چراغ

244 دو تندیس از زر برانگیخته زهر صورتی قالبی ریخته

245 چو در چشم پیکرشناس آمدی اگر زر نبودی هراس آمدی

246 ز بلورتر حوضه‌ای ساخته چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته

247 در آن ماهیان کرده از جزع ناب نماینده‌تر زانکه ماهی در آب

248 دوخشتی برآورده قصری عظیم یکی خشت از زر یکی خشت سیم

249 چو شه شد در آن قصر زرینه خشت گمان برد کامد به قصر بهشت

250 چو بسیار برگشت پیرامنش دریده شد از گنج زر دامنش

251 رواقی جداگانه دید از عقیق ز بنیاد تا سر به گوهر غریق

252 در او گنبدی روشن از زر ناب درفشنده چون گنبد آفتاب

253 نیفتاده گردی بر آن زر خشک بجز سونش عنبر و گرد مشک

254 در او رفت سالار فرهنگ و هوش چو در گنبد آسمانها سروش

255 ستودانی از جزع تابنده دید کزو بوی کافورتر میدمید

256 نهاده بر آن فرش مینا سرشت یکی لوح یاقوت مینا نوشت

257 نبشته براو کای خداوند زور که رانی سوی این ستودان ستور

258 درین دخمه خفتست شداد عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد

259 به آزرم کن سوی ما تاختن مکن قصد برقع برانداختن

260 بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم به رسوائی کس نکوشیده‌ایم

261 نگهدار ناموس ما در نهفت که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت

262 اگر خفته‌ای را درین خوابگاه برآرند گنبد ز سنگ سیاه

263 سرانجامش این گنبد تیز گشت ز دیوار گنبد درآرد به دشت

264 تنش را نمک سود موران کند سرش خاک سم ستوران کند

265 بلی هر کسی از بهر ایوان خویش ستونی کند بر ستودان خویش

266 ولیکن چو بینی سرانجام کار برد بادش از هر سوئی چون غبار

267 که داند که شداد را پای و دست به نعل ستور که خواهد شکست

268 غبار پراکنده را در مغاک رها کن که هم خاک به جای خاک

269 از آن تن که بادش پراکنده کرد نشانی نبینی جز این کوه زرد

270 تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز بترس از چنین روز و با ما بساز

271 مباش ایمن ارزانکه آزاده‌ای که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای

272 همه گنج این گنجدان آن تست سرو تاج ماهم به فرمان تست

273 گشادست پیش تو درهای گنج سپاه ترا بس شد این پای رنج

274 ببر گنج کان بر تو باری مباد ترا باد و بامات کاری مباد

275 سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخی آویخته

276 وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند بسا قطرهٔ آب کز دیده راند

277 چو از چشم گریندهٔ اشک‌بار بر آن خوابگه کرد لختی نثار

278 برون رفت وزان گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست

279 ز باغی که در بیغ تیغ آمدش یکی میوه چیدن دریغ آمدش

280 چو دانست کان فرش زر ساخته به عمری درازست پرداخته

281 از آن گنجدان کان همه گنج داشت نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت

282 همه راه او خود پر از گنج بود زر ده دهی سیم ده پنج بود

283 دگر باره سر در بیابان نهاد برو بوم خود را همی کرد یاد

284 چو یک نیمه راه بیابان برید گروهی دد آدمی سار دید

285 بیابانیانی سیه‌تر ز قیر به بیغوله غارها جای گیر

286 بپرسیدشان کاندرین ساده دشت چه دارید از افسانها سرگذشت

287 گذشت از شما کیست از دام و دد که دارد دراین دشت ماوای خود

288 چنین باز دادند شه را جواب که دورست ازین بادیه ابروآب

289 درین ژرف صحرا که ماوای ماست خورشهای ما صید صحرای ماست

290 درین دشت نخجیر بانی کنیم به رسم ددان زندگانی کنیم

291 خوریم آنچه زان صید یابیم نرم کنیم آلت جامه از موی و چرم

292 نه آتش به کار آید اینجا نه آب بود آب از ابر آتش از آفتاب

293 به روز سپید آفتاب بلند بود آتش ما درین شهر بند

294 ز شبنم چو گردد هوا نیزتر دم ما کند زان نسیم آبخور

295 درین کنج ما را جز این ساز نیست وزین برتر انجام و آغاز نیست

296 همان نیز پرسی ز دیگر گروه که دارند مأوا درین دشت و کوه

297 درین آتشین دشت بن ناپدید که پرنده دروی نیارد پرید

298 بیابانیانند وحشی بسی که هرگز نگیرند خو با کسی

299 ببرند چندان به یک‌روز راه که آن برنخیزد ز ما در دو ماه

300 ازیشان به ما یک یک آید به دست بپرسیم ازو چون شود پای بست

301 که بی آب چون زندگانی کنند به ما بر چرا سرفشانی کنند

302 نمایند کاب از بنه زهر ماست زتری هوائیست کز بهر ماست

303 نسازیم چون مار با هیچ‌کس خورشهای ما سوسمارست و بس

304 ز شغل شما چون نیابیم سود شما را پرستش چه باید نمود

305 دگرگونه پرسیمشان در نهفت چه هنگام خورد و چه هنگام خفت

306 که چندانکه رفتند بالا و پست درین بادیه کاب ناید بدست

307 به پایان این بادیه کس رسید همان پیکری دیگر از خلق دید

308 به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه که بسیار گشتیم در دشت و کوه

309 دویدیم چون آهوان سال و ماه به پایان وادی نبردیم راه

310 بیابانیانی دگر دیده‌ایم وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم

311 که بیرون ازین پیکر قیرگون نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟

312 نشان داده‌اند از بر خویش دور بدانجا که خورشید را نیست نور

313 یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید در او آدمی پیکرانی سپید

314 نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال ز پانصد یکی را فزونست سال

315 وگر نیز پانصد برآید دگر نبینی کسی را ز پیری اثر

316 برون از وطن گاه آن دلکشان به ما کس ندادست دیگر نشان

317 از آن نیز بیرون درین خاک پست بسی کوه و صحرای نادیده هست

318 درونیست روینده را آبخورد که گرماش گرماست و سرماش سرد

319 چوزو رستنی برنیاید ز خاک در آن جانور چون نگردد هلاک

320 همینست رازی که ما جسته‌ایم ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم

321 سکندر به آن خلق صاحب نیاز ببخشید و بخشودشان برگ و ساز

322 در آموختشان رسم و آیین خویش برافروختشان دانش از دین خویش

323 وزیشان به هنجارهای درست سوی ربع مسکون نشان بازجست

324 چو زو کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند

325 از آن خاک جوشان و باد سموم نمودند راهش به آباد بوم

326 سکندر در آن دشت بیگاه و گاه دواسبه همیراند بیراه و راه

327 سرانجام کان ره به پایان رسید دگر باره شد عطف دریا پدید

328 هم از آب دریا به دریا کنار تلاوشگهی دید چون چشمه سار

329 فکندند ماهی برآن چشمه رخت بر آسوده گشتند از آن رنج سخت

330 دگر باره کشتی بسی ساختند ز ساحل به دریا در انداختند

331 چو دریا بریدند یک ماه بیش به خشکی رساندند بنگاه خویش

332 چو از تاب انجم شب تب زده بپیچید چون مار عقرب زده

333 زباده جنوبی در آمد نسیم دل رهروان رست از اندوه و بیم

334 گرفتند یک ماه آنجا قرار که هم سایبان بود وهم چشمه سار

335 به مرهم رسیدند از آن خستگی زتن رنجشان شد به آهستگی

عکس نوشته
کامنت
comment