باده چو هست از جلال الدین محمد مولوی غزل 2159

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو

1 باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو

2 ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن از در حق به یک سبو کم نشده‌ست آب جو

3 زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو

4 فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به عید شده‌ست و عام را گر رمضان است باش گو

5 رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو

6 مهره که درربوده‌ای بر کف دست نه دمی و آن گروی که برده‌ای بار دوم ز ما مجو

7 مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو

8 منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو

9 خامش کرده جملگان ناطق غیب بی‌زبان خطبه بخوانده بر جهان بی‌نغمات و گفت و گو

عکس نوشته
کامنت
comment