1 گوئیکه به تن دور و به دل با یارم زنهار مپندار که من دل دارم
2 گر نقش خیال خود ببینی روزی فریاد کنی که من ز خود بیزارم
1 هر طعامی کآوریدندی بوی کس سوی لقمان فرستادی ز پی
2 تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
1 مشورت میرفت در ایجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق
2 چون ملایک مانع آن میشدند بر ملایک خفیه خنبک میزدند
1 رحمت صد تو بر آن بلقیس باد که خدایش عقل صد مرده بداد
2 هدهدی نامه بیاورد و نشان از سلیمان چند حرفی با بیان
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم