1 با هستی و نیستیم بیگانگی است وز هر دو بریدیم نه مردانگی است
2 گر من ز عجایبی که در دل دارم دیوانه نمیشوم ز دیوانگی است
1 خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان
2 حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد
1 گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا
2 گفت ایشان متهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد