1 جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
2 دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
3 از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
4 آدمی باید و حوای دگر دوران را که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
5 تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک وقت آنست که همراه کنم با بادش
6 دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
7 در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا موج توفان قیامت نکند بنیادش
8 اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
9 آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد نکند فایده بر سنگدلان پولادش