عمری‌ست به‌صحرای طلب از بیدل دهلوی غزل 2387

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

عمری‌ست به‌صحرای طلب عجز دراییم

1 عمری‌ست به‌صحرای طلب عجز دراییم چون اشک روانیم و همان آبله پاییم

2 از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید در رشتهٔ سازی که نداریم صداییم

3 تحقیق در آیینهٔ ما شبهه فروش‌ست از بسکه سرابیم چنین دور نماییم

4 چون نخل علاج هوس ما نتوان‌ کرد چندانکه رود پای به‌ گل سر به هواییم

5 بی ساز دویی جلوهٔ تحقیق نهان بود امروز در آیینه نمودند که ماییم

6 از خویش برون نیست چو گردون سفر ما سرگشتهٔ شوقیم مپرسید کجاییم

7 وسعتکدهٔ عالم حیرت اگر این است از خانهٔ آیینه محال است بر آییم

8 شور دو جهان آینه دار نفس ماست نی فتنه نه توفان نه قیامت‌، چه بلاییم

9 پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم

10 دریا نتوان در گره قطره نمودن ای ساده دلان ما هم از این آینه‌هاییم

11 بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم شرمنده‌تر از کجروی تیر خطاییم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر