-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
2 نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
3 زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن
4 نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
5 دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن
6 تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن