سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن از کلیم غزل 505

سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن

1 سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن

2 نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن

3 زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن

4 نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن

5 دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن

6 تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر