شرطست که وقت برگ‌ریزان از نظامی گنجوی خمسه 44

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

شرطست که وقت برگ‌ریزان

1 شرطست که وقت برگ‌ریزان خونابه شود ز برگ‌ریزان

2 خونی که بود درون هر شاخ بیرون چکد از مسام سوراخ

3 قاروره آب سرد گردد رخساره باغ زرد گردد

4 شاخ آبله هلاک یابد زر جوید برگ و خاک یابد

5 نرگس به جمازه بر نهد رخت شمشاد در افتد از سر تخت

6 سیمای سمن شکست گیرد گل نامه غم به دست گیرد

7 بر فرق چمن کلاله خاک پیچیده شود چو مار ضحاک

8 چون باد مخالف آید از دور افتادن برگ هست معذور

9 کانان که ز غرقگه گریزند ز اندیشه باد رخت ریزند

10 نازک جگران باغ رنجور شیرین نمکان تاک مخمور

11 انداخته هندوی کدیور زنگی بچگان تاک را سر

12 سرهای تهی ز طره کاخ آویخته هم به طره شاخ

13 سیب از زنخی بدان نگونی بر نار زنخ زنان که چونی

14 نار از جگر کفیده خویش خونابه چکانده بر دل ریش

15 بر پسته که شد دهن دریده عناب ز دور لب گزیده

16 در معرکه چنین خزانی شد زخم رسیده گلستانی

17 لیلی ز سریر سر بلندی افتاد به چاه دردمندی

18 شد چشم زده بهار باغش زد باد تپانچه بر چراغش

19 آن سر که عصابهای زر بست خود را به عصا به دگر بست

20 گشت آن تن نازک قصب پوش چون تار قصب ضعیف و بی‌توش

21 شد بدر مهیش چون هلالی وان سرو سهیش چون خیالی

22 سودای دلش به سر درآمد سرسام سرش به دل برآمد

23 گرمای تموز ژاله را برد باد آمد و برگ لاله را برد

24 تب لرزه شکست پیکرش را تبخاله گزید شکرش را

25 بالین طلبید زاد سروش وز سرو فتاده شد تذروش

26 افتاد چنانکه دانه از کشت سر بند قصب به رخ فرو هشت

27 بر مادر خویش راز بگشاد یکباره در نیاز بگشاد

28 کای مادر مهربان چه تدبیر کاهو بره زهر خورد با شیر

29 در کوچگه اوفتاد رختم چون سست شدم مگیر سختم

30 خون می‌خورم این چه مهربانیست جان می‌کنم این چه زندگانیست

31 چندان جگر نهفته خوردم کز دل به دهن رسید دردم

32 چون جان ز لبم نفس گشاید گر راز گشاده گشت شاید

33 چون پرده ز راز بر گرفتم بدرود که راه در گرفتم

34 در گردنم آر دست یکبار خون من و گردن تو زنهار

35 کان لحظه که جان سپرده باشم وز دوری دوست مرده باشم

36 سرمم ز غبار دوست درکش نیلم ز نیاز دوست برکش

37 فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن

38 بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد

39 خون کن کفنم که من شهیدم تا باشد رنگ روز عیدم

40 آراسته کن عروس‌وارم بسپار به خاک پرده دارم

41 آواره من چو گردد آگاه کاواره شدم من از وطن گاه

42 دانم که ز راه سوگواری آید به سلام این عماری

43 چون بر سر خاک من نشیند مه جوید لیک خاک بیند

44 بر خاک من آن غریب خاکی نالد به دریغ و دردناکی

45 یاراست و عجب عزیز یاراست از من به بر تو یادگار است

46 از بهر خدا نکوش داری در وی نکنی نظر به خواری

47 آن دل که نیابیش بجوئی وان قصه که دانیش بگوئی

48 من داشته‌ام عزیزوارش تو نیز چو من عزیز دارش

49 گو لیلی ازین سرای دلگیر آن لحظه که می‌برید زنجیر

50 در مهر تو تن به خاک می‌داد بر یاد تو جان پاک می‌داد

51 در عاشقی تو صادقی کرد جان در سر کار عاشقی کرد

52 احوال چه پرسیم که چون رفت با عشق تو از جهان برون رفت

53 تا داشت در این جهان شماری جز با غم تو نداشت کاری

54 وان لحظه که در غم تو می‌مرد غمهای تو راه توشه می‌برد

55 وامروز که در نقاب خاکست هم در هوس تو دردناکست

56 چون منتظران درین گذرگاه هست از قبل تو چشم بر راه

57 می‌پاید تا تو در پی آیی سرباز پس است تا کی آیی

58 یک ره برهان از انتظارش در خز به خزینه کنارش

59 این گفت و به گریه دیده‌تر کرد وآهنگ ولایت دگر کرد

60 چون راز نهفته بر زبان داد جانان طلبید و زود جان داد

61 مادر که عروس را چنان دید آیا که قیامت آن زمان دید

62 معجز ز سر سپید بگشاد موی چو سمن به باد برداد

63 در حسرت روی و موی فرزند برمیزد و موی و روی می‌کند

64 هر مویه که بود خواندش از بر هر موی که داشت کندش از سر

65 پیرانه گریست بر جوانیش خون ریخت بر آب زندگانیش

66 گه ریخت سرشک بر سرینش گه روی نهاد بر جبینش

67 چندان ز سرشگهاش خون رست کان چشمه آب را به خون شست

68 چندان ز غمش به مهر نالید کز ناله او سپهر نالید

69 آن نوحه که خون شود بدو سنگ می‌کرد بران عقیق گلرنگ

70 مه را ز ستاره طوق بربست صندوق جگر هم از جگر بست

71 آراستش آنچنان که فرمود گل را به گلاب و عنبرآلود

72 بسپرد به خاک و نامدش باک کاسایش خاک هست در خاک

73 خاتون حصار شد حصاری آسود غم از خزینه‌داری

74 طغرا کش این مثال مشهور بر شقه چنان نبشت منشور

75 کز حادثه وفات آن ماه چون قیس شکسته دل شد آگاه

76 گریان شد و تلخ تلخ بگریست بی گریه تلخ در جهان کیست

77 آمد سوی آن حظیره جوشان چون ابر شد از درون خروشان

78 بر مشهد او که موج خون بود آن سوخته دل مپرس چون بود

79 از دیده چو خون سرشک ریزان مردم ز نفیر او گریزان

80 در شوشه تربتش به صد رنج پیچید چنانکه مار بر گنج

81 از بس که سرشک لاله‌گون ریخت لاله ز گیاه گورش انگیخت

82 خوناب جگر چو شمع پالود بگشاد زبان آتش آلود

83 وانگاه به دخمه سر فرو کرد می‌گفت و همی گریست از درد

84 کای تازه گل خزان رسیده رفته ز جهان جهان ندیده

85 چونی ز گزند خاک چونی در ظلمت این مغاک چونی

86 آن خال چو مشک دانه چونست وان چشمک آهوانه چونست

87 چونست عقیق آبدارت وآن غالیه‌های تابدارت

88 نقشت به چه رنگ می‌طرازند شمعت به چه طشت می‌گدازند

89 بر چشم که جلوه می‌نمائی در مغز که نافه می‌گشائی

90 سروت به کدام جویبار است بزمت به کدام لاله زاراست

91 چونی ز گزندهای این خار چون می‌گذرانی اندر این غار

92 در غار همیشه جای ماراست ای ماه ترا چه جای غاراست

93 بر غار تو غم خورم که یاری چون غم نخورم که یار غاری

94 هم گنج شدی که در زمینی گر گنج نه‌ای چرا چنینی

95 هر گنج که درون غاریست بر دامن او نشسته ماریست

96 من مار کز آشیان برنجم بر خاک تو پاسبان گنجم

97 شوریده بدی چو ریگ در راه آسوده شدی چو آب در چاه

98 چون ماه غریبیت نصیب است از مه نه غریب اگر غریب است

99 در صورت اگر ز من نهانی از راه صفت درون جانی

100 گر دور شدی ز چشم رنجور یک چشم زد از دلم نه‌ای دور

101 گر نقش تو از میانه برخاست اندوه تو جاودانه برجاست

102 این گفت و نهاد دست بر دست چرخی زد و دستبند بشکست

103 برداشت ره ولایت خویش مشتی ددگانش از پس و پیش

104 در رقص رحیل ناقه می‌راند بر حسب فراق بیت می‌خواند

105 در گفتن حالت فراقی حرفی ز وفا نماند باقی

106 می‌داد به گریه ریگ را رنگ می‌زد سری از دریغ بر سنگ

107 بر رهگذری نماند خاری کز ناله نزد بر او شراری

108 در هیچ رهی نماند سنگی کز خون خودش نداد رنگی

109 چون سخت شدی ز گریه کارش برخاستی آرزوی یارش

110 از کوه درآمدی چو سیلی رفتی سوی روضه گاه لیلی

111 سر بر سر خاک او نهادی برخاک هزار بوسه دادی

112 با تربت آن بت وفا دار گفتی غم دل به زاری زار

113 او بر سر شغل و محنت خویش وان دام و دد ایستاده در پیش

114 او زمزم گشته ز آب دیده وایشان حرمی در او کشیده

115 چشم از ره او جدا نکردند کس را بر او رها نکردند

116 از بیم ددان بدان گذرگاه بر جمله خلق بسته شد راه

117 تا او نشدی ز مرغ تا مور کس پی ننهاد گرد آن گور

118 زینسان ورقی سیاه می‌کرد عمری به هوس تباه می‌کرد

119 روزی دو سه با سگان آن ده می‌زیست چنانکه مرگ از او به

120 گه قبله ز گور یار می‌ساخت گاه از پس گور دشت می‌تاخت

121 در دیده مور بود جایش وز گور به گور بود پایش

122 وآخر چو به کار خویش درماند او نیز رحیل نامه برخواند

عکس نوشته
کامنت
comment