1 آن زلف سیاه و قد رعناش نگر شیرینی آن لعل شکرخاش نگر
2 گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده برگشت و به خنده گفت سوداش نگر
1 هر طعامی کآوریدندی بوی کس سوی لقمان فرستادی ز پی
2 تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
1 ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر
2 تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو