- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود وقتی منجّمی کانا همچو اهل زمانه نابینا
2 پادشاهی ورا به خدمت خواند گاه و بیگاه پیش خود بنشاند
3 پادشا مر ورا سؤالی کرد مشکلش از ره محالی کرد
4 پادشا زیرک و جهانبین بود ظاهر و باطنش پر از دین بود
5 گفت روزی برای خود بگزین رو به تقویم حال خویش ببین
6 آن زمان کت همه کمال بُوَد کوکب نحس در وبال بُوَد
7 طالعت را همه شرف باشد حال تو بر تو منکشف باشد
8 هیچ نکبت نباشدت پیدا خیز و دل شادمانه پیش من آ
9 تاترا خلعتی دهم در خور تا شود فقر و فاقهات کمتر
10 مرد ابله برفت و روز گزید وآنچه مقصود شاه بود ندید
11 بامدادی بَرِ شه آمد زود که از آن بهترینش روز نبود
12 شاه چون دید مرد را دلشاد صد در از رنج و غم برو بگشاد
13 گفت در حال گردنش بزنید بسته ویرا ز پیش من بکشید
14 مرد دژخیم مر ورا بکشید برد واندر زمان سرش ببرید
15 می ندانست روز نیک از بد بود تقلید امام او نه خرد