- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در ده: سگ زشتی بود، موریخته و لاغر پیوسته دم اندر پا، پژمرده سر و یالی
2 چندی سوی شهر آمد، از شدت بی قوتی اشکم ز عزا برهاند، تا ماند در آنسالی
3 ناگاه چه باز آمد، دیدند که گردیده در فربهی و چاقی، یک زبده سگ عالی
4 گفتند (خلیلی)اش، بایست و همی دیدند بر هر که زند نیشی، با ضربت چنگالی
5 نابود خلیلی چون ناچار شده بستند از پارچه خلخال، بر گردن آن شالی
6 گویند که شد ممتاز، آن خرفه ز همسرها زآن روی دگر گردید معروف به (خلخالی)
7 من خویش نمی دانم، بر گردن آنکو گفت گویا که همان باشد: خلخالی الحالی