1 بود بیجان آینه از هجر روی روشنش صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش
1 نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
2 اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
1 ای ترا بر سرو و گل در جلوه پنهان رازها سرو را در سایه ی قد تو در سر نازها
2 بسکه میخوانند دلها را بکویت هر نفس بلبلانرا در گلستانها گرفت آوازها
1 که تنگ دوخت عفی الله قبای تنگ ترا که داد زیب دگر سرو لاله رنگ ترا
2 مصوری که جمال تو دید حیران ماند چو در خیال درآورد زیب و رنگ ترا