- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تنش بود لرزان دلش بود سست خروشان و جوشان بکردار کوس
2 سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت کزین مرد گویا که برگشته بخت
3 چه آمد بر شهریار آن سوار فرود آمد از باره راه وار
4 به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی چه مردی که سرمست باشد ز می
5 چه روی سپهدار فرخنده دید زمین بوسه داد آفرین گسترید
6 سپهبد بدو گفت حال تو چیست چه مردی و دردت ز کردارکیست
7 چنین داد پاسخ که ای نامجوی کنون نیست هنگام این گفتگوی
8 کنون برنشین این سمند مرا نگه دار پیمان کمند مرا
9 بیا و ببین تا سرانجام چیست فتاده ز سربخودم از دست کیست
10 چنین داد پاسخ بدو شهریار بمن تا نگوئی نکردم سوار
11 جوان گفت ای گرد نیکو سیر مرا نام بهزاد هندی شمر
12 یکی قلعه دارم بدین کوهسار ز گردان جنگی در او صد هزار
13 برادر یکی هست مهتر ز من جهانجوی شیرافکن صف شکن
14 جهانجوی را نام شیرافکن است سرافراز در جنگ شیراوژن است
15 بدین دشت بهر شکار آمدیم بدام بلا در گذار آمدیم
16 بدان سنگلاخی که بینی ز دور چه نزدیک گشتیم برخاست شور
17 یکی نعره آمد از آن کوهسار چه تندر که غرد بگاه بهار
18 سواری پدید آمد از سنگلاخ میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
19 یکی تنگ حلقه زره در برش برخ برقع و خود زر بر سرش
20 تو گوئی که شیر است در پشت بور که دید است دشتی پر از نره گور
21 برآشفت ما را چه دید آن سوار که ای نامور گرد خنجرگزار
22 خرد نیست ما ناشما را بسر که کردید زی صیدگاهم گذر
23 ندانید کاین صیدگاه منست بدین صیدگه جایگاه منست
24 به نخجیرگاه یلانتان چه کار که چون شیر آئید بهر شکار
25 مگر آنکه نشنیدی این داستان که میگفت با بچه شیر ژیان
26 که زی صیدگاه هژبران متاز به نیروی بازوی مردی مناز
27 بجائی که شیران شکار افکنند بدانجا یلان کی شکار افکنند
28 بگفت این و برکند از جای اسب خروشان و جوشان چه ارزگشسب
29 بما بر یکی حمله کرد آن سوار بشد راست هنگامه گیر و دار
30 برادرم شیرافکن آمد بجوش برآورد گرزگران را بدوش
31 مرا شد از آن تندیش دست کند برو بر یکی حمله آورد تند
32 سوار اندر آمد چه شیر ژیان بزد دست بگرفت او را میان
33 درختی که بد اندرین کوهسار دلاور ببستش بدان استوار
34 چه بردار بستش دلاور دو دست سبکبار بر کوهه زین نشست
35 بمن بریکی حمله آورد سخت بلرزیدم از بیم او چون درخت
36 گریزان شدم من به پیش دلیر چه گوریکه بگریزد از نره شیر
37 فتاد از سرم خود و کیش از میان گسسته کمر رفت رنگ از رخان
38 برادر کنون در کمند وی است بر آن دشت در زیر بند وی است
39 کنون گرتو او را رهائی ز بند سرم را رسانی به چرخ بلند
40 که تا بد ز تو فره پهلوان جهانجو فرامرز پشت گوان
41 فرامرز را مانی ای نامور گمانم ازآن تخمه داری گهر
42 ز هنگام کیخسرو تاجدار فرامرز را دیده ام چندبار
43 چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای گرد بهزاد خنجرگزار
44 فرامرز را گر بمانم رواست نشد کج گمانی که بردی تو راست
45 مرا هست گوهر ز سهراب گرد که گوی دلیری ز گردان ببرد
46 جهانجوی برزوی باب من است و زین تخمه در جوی آب من است
47 من او را هم اکنون رهانم ز بند به نیروی بازوی چرخ بلند
48 ز گردان بهزاد کرد سه چار رسیدند از راه با گیر و دار
49 سپهبد نشست از بر اسب زود برانگیخت آن باره مانند دود
50 بدان سنگلاخ آمد از گرد راه زنعل ستورش رخ مه سیاه
51 چه آمد یکی نامور دید سخت یکی نره گوری زده بر درخت
52 همی پخت گور و همی خورد شیر نبد آگه از شیر شمشیر گیر
53 چه آمد به نزدیک جنگی هژبر یکی برخروشید مانند ببر
54 چو آن نعره بشنید برجست تفت نشست از بر اسب و نیزه گرفت
55 دلیر اندر آمد سوی کارزار خروشید کای نامدار سوار
56 چه نامی بگو و نژادت ز کیست بدین دشت و این رزم کام تو چیست
57 هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت به بندم دودست و زنم بردرخت
58 بر آتش چو نخجیر بریان کنم دل مادرت برتو گریان کنم
59 بدو پهلوان گفت کای جنگجوی ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
60 نه من از تو درگاه کین کمترم نه تو کوه البرز من صرصرم
61 نخستین بگو نام ای نام دار چرا بسته ای روی در کارزار
62 نزیبد که مردان ببندند روی به میدان در آیند سر کینه جوی
63 چنین داد پاسخ سوارش که بس نباشد برابر بعنقا مگس
64 پدر نام من کرد شاپور گرد بسی کرده ام در جهان دستبرد
65 همیشه مرا رای نخجیر هست کمند و کمان گرز و شمشیر هست
66 همه ساله در دشت شیر افکنم به تیغ و کمند و به تیر افکنم
67 بگو با من اکنون تو را نام چیست که مادر بجانت بخواهد گریست
68 سپهبد چنین گفت با آن سوار مرا نام نامی بود شهریار
69 ز نسل جهانجوی برزو منم به تیر و به شمشیر بازو منم
70 ز سهراب و برزو نژاد منست فلک زیر اسب چو باد منست
71 برزمی که من دست یازم به تیغ بجز خون نبارد ز بارنده میغ
72 برزم دلیران چو رای آورم سر سروران زیرپای آورم
73 چو نام دلاور رسیدش بگوش درآمد چو دریای جوشان خروش
74 بزد دست برداشت پیچان سنان درآمد بکردار شیر ژیان
75 سرنیزه برنامور راست کرد به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
76 سپهبد به پیچید ز افزار اسب بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
77 به دو نیم کردش سنان بلند بزد دست و برداشت پیچان کمند
78 برافکند و آمد سرش زیر دام سپهبد بپیچید و بر پس لگام
79 ز بالا همی خواست کاردش زیر جوان نعره ای زد بکردار شیر
80 بزد تیغ ببرید بند ورا جدا کرد از خود کمند ورا
81 به تنگ اندرش رفت مانند شیر برآورد شمشیر شیر دلیر
82 دو گرد دلاور بشمشیر تیز نمودند در دشت کین رستخیز
83 ز گرد سواران فلک تیره شد برایشان دو چشم ملک خیره شد
84 زمین شد سیه آسمان شد کبود سپهبد ندانست کان یل که بود
85 سرانجام کامد بر نامور بزد تیغ افکندش از اسب سر
86 سپهبد به تندی و تیزی چو شیر فرو جست ازپشت آن بور زیر
87 جوان نیز آمد بزیر از سمند چو شیری که در خشم آمد ز بند
88 میان جهانجوی بگرفت تنگ جهانجوی هم تیز بارید چنگ
89 میان جوان را ببر درگرفت جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
90 بکشتی گرفتن درآویختند ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
91 سپهبد سرانجام یازید دست گرفتش کمربند چون فیل مست
92 برآوردش از جای و زد بر زمین بزد دست و برداشت خنجر ز کین
93 همی خواست کز تن ببرد سرش بخون غرقه سازد بر و پیکرش
94 برآهیخت چون خنجر آبدار جوان نعره ای زد چو ابر بهار
95 که تندی مکن ای جوان دلیر چه گر تند باشد با نخجیر شیر
96 شکاری کزین گونه در قید تست دلش مدتی شد که در صید تست
97 بدین دشت و نخجیر جویان بدم ز بهر تو هر سو هراسان بدم
98 فرانک منم دخت هیتال شاه که برد از رخم رشگ تابنده ماه
99 شنیدم بسی ازدلیریت من برسم فسانه بهر انجمن
100 دلم آرزوی وصال تو کرد قدم را فدای خیال تو کرد
101 ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار بدانگه که رفتی بسوی شکار
102 دلم خواست تا آرمت در کمند نشینم برافراز سرکش سمند
103 کنون مدتی شد که در کوه و غار گریزانم ای نامور شهریار
104 ز سر مغفر هندوئی کرد دور نمایان شد از ابر رخشنده هور
105 سپهبد رخی دید کز آفتاب گرو برده از خوبی و آب تاب
106 نه دختر که بودی چو حور و پری کمین بنده اش زهره و مشتری
107 دو چوکان زلفش شده گوی باز به میدان گل در نشیب و فراز
108 دو زلفش به گل سنبل مشکبوی لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
109 دو جادوی مستش فریبنده بود به پیش رخش ماه شرمنده بود
110 چه گویم من از خوبی روی او که مه بود هندوی هندوی او
111 نگاری پری چهره و سرو قد برخ همچو لعل و به لب چون بسد
112 جهانجوی را دل براو گرم شد پذیرنده شرم آزرم شد
113 بیفکند خنجر ز کف کامیاب تذروی برون شد ز چنگ عقاب
114 فرانک چنین گفت کای نامور درخت مراد من آمد ببر
115 دلیریکه اکنون به بند من است سرش زیر خم کمند من است
116 کنون مدتی شد که از باب من گریزان شدست او بدین انجمن
117 گرفتست یک قلعه در کوهسار بدزدی گرفتست در که قرار
118 کنونش چنین بسته نزدیک شاه فرستم چه کو نیست با من سپاه
119 بدان تابداند شه نامدار که از دخت او شد هنر آشکار
120 کنون خیز تا سوی ایوان رویم بشادی ابا همدگر بغنویم
121 که دنیا سپنجی ست نااعتبار غنیمت بود دیدن روی یار
122 چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای از رخت مهر و مه شرمسار
123 نه خوب آمد از مردم باخرد که بد را مکافات با بد سزد
124 خردمند آنست کز رای کیش به جای بدی نیکی آرد به پیش
125 خرد را در این کار در کار بند برون آور این مرد را از کمند
126 بود آنکه جائی بکار آیدت درختی که کاری ببار آیدت
127 ز نیکی هر آنکس که رای آورد سراسر بدی زیر پای آورد
128 فرانک چنین داد پاسخ بدوی که ای شیر آشفته تندخوی
129 هر آن چیز گوئی بجان آن کنم بفرمان تو جان کروکان کنم
130 ولیکن همی ترسم ای نامدار که بد بینم آخر سرانجام کار
131 برفت و برون آوریدش ز بند چو شیر افکن آن دید برساخت بند
132 که گر در سرای من آیند شاد نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
133 شود روشن از رویتان خان من دو روزی بباشید مهمان من
134 همی خواست تا هر دوان را به بند در آرد بافسون و نیرنگ و بند
135 وز آن پس برد هر دو را نزد شاه بدان تا ببخشد شه او را گناه
136 جهانجوی گفتا نخستین بدوی بیا در هیونی چو صرصر بپوی
137 که گنجی که در حصن عنبر بود چه از سیم و لعل و چه از زر بود
138 ازین قلعه یکسر برون آوریم وز آن پس به پشت هیون آوریم
139 به بهزاد شیرافکن آواز داد که زی قلعه درتاز مانند باد
140 هیون آنچه در دست داری بیار دلاور برفت و بیاراست کار
141 هیونان کفک افکن آورد چند همه دشت پهلو و بالا بلند
142 برفتند گردان با گیر و دار بدان قلعه با نامور شهریار
143 ز دربند دژ چون درآمد دلیر یکی اژدها دید مانند قیر
144 سپهدار دانست کان اژدها نباشد بجز جادوئی بی بها
145 زبان را بنام خدا برگشاد خدای جهان را همی کرد یاد
146 سپهبد در گنج بگشود زود برون برد از آن قلعه هر چیز بود
147 ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد ز بیجاده و عنبر لاجورد
148 همه سوی هامون کشید از فراز ابا کرد بهزاد گردن فراز
149 نماندند در قلعه جز سنگ و خشت تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
150 وز آن جایگه با فرانک چو باد سوی خان بهزاد رفتند شاد