بود سلطانی از عطار نیشابوری مظهرالعجایب 68

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بود سلطانی بصورت چون پری

1 بود سلطانی بصورت چون پری عکس رخسارش چو مهر خاوری

2 همچو اویی مادر گیتی نزاد خاطر خلقان ز عدلش بود شاد

3 گرچه کودک بود شاه ملک جم بود ز آثار بزرگی محترم

4 خود بزرگان و اکابر صد هزار بهر دیدارش بعالم بیقرار

5 جملهٔ خلقان ز فیضش بهره‌مند عارفان بوده ز زلفش درکمند

6 بود ابوالقاسم ورا اسم شریف بود اندر تازگی چون گل لطیف

7 چند گاهی بود او با عدل وداد پس بدست او وزیری اوفتاد

8 من بعصرش گوشه‌ای خوش داشتم غیر حق را پیش خود نگذاشتم

9 منع شاهان از بدی کردی همو تاج شاهان را ربودی همچو گو

10 خلقی آسوده بعصرش همچو من ظلم را پیشش نبوده خود سخن

11 من بعصر او حضوری داشتم تخم عصرش را بمظهر کاشتم

12 مظهرم در عصر او ختم الکتاب رو کتاب آخرین دریاب یاب

13 زآنکه آخر معنی اوّل بود در شریعت کامل و اکمل بود

14 در دم آخر بمظهر دم زنم و از ولای آل حیدر دم زنم

15 غیر این دم خود مرا نبود دمی ریش و دردم را بود او مرهمی

16 ریشها دارم ز دشمن صد هزار لیک مرهم نیز دارم بیشمار

17 مرهم من حیدر و اولاد اوست لاجرم این ریش و زخم من نکوست

18 مظهرم باشد ترا امن و امان لیک پنهان دار او را از بدان

19 مظهرم دارد هزاران بحر درّ رو تو جیب معرفت را کن تو پُر

20 مظهرم باشد نهفته از بدان بلکه او گردد زچشم بد نهان

21 از بدان در امن باشد مظهرم شیخ من بسیار خوانده جوهرم

22 هست مقصودم از این گفتن بتو تابدانی سرّ اسرارش نکو

23 روز و شب آن شاه را دنبال بود گفت او ترغیب جاه و مال بود

24 متّفق گشتند با او مردمان شاه هم بر تافت از عدلش عنان

25 شه بایشان داد حکم و داوری کار ایشان بود ظلم و کافری

26 شیخ خرقانی از آن آگاه شد خاطرش با درد و غم همراه شد

27 روز دیگر چون امیران آمدند پیش شیخ دین دلیران آمدند

28 بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر عاقبت گردید در محنت اسیر

29 خود بترسید از خدا و قهر او هست مردم خلق و عالم شهر او

30 عالم وآدم همه او آفرید آسمان را با زمین کرد او پدید

31 هرچه از هستیست جمله هست ازوست غیر این معنی همه رنگست و بوست

32 خود شما خواهید ملک وبنده‌اش خود بخاک و خون کنید افکنده‌اش

33 زو بترسید و جلال و قهر او ورنه آویزد شما را از گلو

34 قهر او ملک جهانی کشته است چرخ هم از هیبتش سرگشته است

35 هرکه با خلقان بظلم آمد برون عاقبت گردد ز قهرش سرنگون

36 ترک ظلم و جور و بیدادی کنید وز عدالت فکر آزادی کنید

37 گر شما از ظلم میدارید امید بیخ عمر خویشتن را می‌برید

38 چون شنیدند این سخن از شیخ دین جمله ترک ظلم کردند از یقین

39 چند گاهی چون برآمد زین سخن باز نو کردند آن ظلم کهن

40 باز چون بشنید شیخ آن حال را گفت از کف می‌دهید اقبال را

41 گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند همچو مست خمرایشان بیخودند

42 خلق را از ظلم سرگردان کنید خانهٔ خود را از آن ویران کنید

43 بازکردند آن نصیحت را قبول لیک می‌کردند دلها را ملول

44 شیخ چون دانست آن کار وهنر گفت با ایشان نمی‌گویم دگر

45 دان که اوّل ملکشان گردد خراب جمله را خواهد شدن دلها کباب

46 چون نگشتند از نصیحت رهنمون دانکه خواهد گشت دولتشان نگون

47 خلق وملک و شاه سرگردان شوند عاقبت از ظلم و کین ویران شوند

48 چون شنیدند این وزیران آمدند باز پیش شیخ میران آمدند

49 شیخ با ایشان ازین معنی نگفت قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت

50 جمله گفتند ای امین و مقتدا در شریعت در طریقت پیشوا

51 رفته است این شاه ما از ره تمام پیش ما این ظلم نبود والسلام

52 پیش شه گفتند جمعی بر ملا اندرین معنی نباشد جرم ما

53 شیخ چون بشنید آمد پیش شاه کرد آن شهزاده باغی را پناه

54 شیخ دین را راه پیش خود نداد شیخ گفتا یا الهی از تو داد

55 بشنوی تو ناله‌های مرد و زن از سر ظالم بقهرت پوست کن

56 بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت قطب حق از ملک آن سرکش برفت

57 شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت خلق را از آتش محنت بسوخت

58 زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید سوی ملک دیگران خنجر کشید

59 او برفت و ملکت عالم گرفت مال مسکینان هم او بیغم گرفت

60 چون کمالی یافت در ظلم آن پسر گشت با او لشکرش زیر و زبر

61 بود درآن ملک سرداری حقیر کرد شاه و لشکرش را او اسیر

62 شاه را کشت و سرش را پوست کند این عمل شاهان عالم راست پند

63 رفت شاه و لشکر و اهل و عیال ماند اندر گردن شه آن وبال

64 گر نکردی ظلم ویران کی شدی عاقبت در نار سوزان کی شدی

65 گر شنودی او سخن سلطان شدی در ممالک صاحب فرمان شدی

66 حق از او راضی بُدی و خلق هم پیش شیخ دین نگشتی متّهم

67 چون سخن نشنید سر بر باد داد خود ترا این پند از من باد یاد

68 هرکه زو آید جفا بیند جفا درگذر از ظلم تا یابی صفا

69 پادشاه و میر و قاضی و بزرگ هست قدر برّه ایشان را چو گرگ

70 مال مسکینان حلال خود کنند باعث نقص و وبال خود کنند

71 دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ دین خود را هیچ کردندی چو ترک

72 دین ترکان ظلم باشد در جهان واقفند از این سخن کارآگهان

73 بعد از این آیند ترکان در جهان آید این عطّار از ایشان در فغان

74 بعد من بینند از ترکان عذاب عالم از ترکان شود یکسر خراب

75 برندارد سلطنت شان در جهان عاقبت ویران شودشان خانمان

76 هرکه او عادل بود سلطان شود همره عطّار جاویدان شود

77 هست سلطان آنکه سلطانی کند با رعیّت حکم انسانی کند

78 هرکه او عادل بود سرور بود همره او خواجهٔ قنبر بود

79 عدل باشد کار انسان ای پسر نی کزو باشد جهانی در ضرر

80 عدل کن ای تو غریب این جهان پیشتر ز آنکه برندت بی‌نشان

81 عدل کن چون پنج روزت مهلت است گر کنی عدل آن کمال حکت است

82 عدل کن با شهسوار روح و تن تا شود ملک جهان او را وطن

83 عدل کن تا کفر بگریزد ز تو مالک دوزخ بیاویزد ز تو

84 عدل کن باری مشو مغرور جاه تا شوی در هر دوعالم پادشاه

85 عدل کن مثل نبیّ المرسلین تا که باشی همنشین حور عین

86 عدل کن کین عدل تاج و ملک تست جای شاهان جهان در فلک تست

87 عدل کن تا تاج ماند بر سرت جام آزادی دهند از کوثرت

88 عدل کن تا شاه مصر جان شوی همچو یوسف باز باکنعان شوی

89 عدل کن تا تو سلیمانی کنی همچو اسکندر تو سلطانی کنی

90 عدل کن تا کشتی نوحت دهند همچو ابراهیم مفتوحت دهند

91 عدل کن تا مصطفی خم خواندت مرتضی در پیش خود بنشاندت

92 عدل کن تا من خلیفه دانمت عاقبت نیکو صحیفه دانمت

93 عدل کن تا عدل بینی از خدا رو بعدل اولیا کن التجا

94 عدل کن گر ذوق داری حور عین ایستاده خودبعدلت این زمین

95 عدل کن تا پاسبان دین شوی شادگردی گر تو عدل آئین شوی

96 عدل کن تا بر جهان سروری ورنه در ملک جهانی بی سری

97 عدل کن تا شاه ترکستان شوی والی ملک همه ایران شوی

98 عدل کن تا ملک آبادان شود روح پیغمبر ز تو شادان شود

99 عدل کن تا راه یابی پیش حقّ رو بدان از مظهر من این سبق

100 عدل کن در عدل کام دل ستان تا دمد در جنّتت صد بوستان

101 هرکه عادل گشت پر انوار شد بر طریق خواجه عطّار شد

102 هرکه عادل گشت او مردانه شد او ز مذهبهای بد بیگانه شد

103 من ز عدل خواجه‌ام عادل شدم در علوم دین حق کامل شدم

104 من زعدل خواجهٔ خود بنده‌ام شادی جان را بجانان زنده‌ام

105 من غلام قنبر و فیروزی‌ام مقبلم بخت و سعادت روزی‌ام

106 در کتاب من خوش آمد کم بود این کتابم در یقین محکم بود

107 دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع من نترسم وز طمع جویم ورع

108 این کتاب من بود گنج فتوح میکند آگاهت از کشتی نوح

109 جهد کن تا مظهرم آری بکف واندر آن برخوان تو سرّ من عرف

110 مظهر من نور حیدر آمده همچو خورشیدی منوّر آمده

111 مظهرم پنهان بود از چشم غیر بعد من آید برون آخر بسیر

112 سیر او باشد بملک اولیا رو تو او را می‌طلب در ملک ما

113 در زمان آخرین یابد ظهور بخشد او اهل معانی را حضور

114 جاه و ملک و مال را نبود مجال پیش درویشان دین با ذوق و حال

115 ذوق و حال ما درونها سوخته خرقهٔ مستان خود بردوخته

116 در درون جبّه‌اش الله بین خود باو منصور راهمراه بین

117 هرکه عادل گشت اومنصور شد دین و دنیایش همه معمور شد

118 عدل باشد نور عاشق در وصال عدل باشد نزد نااهلان وبال

119 من بعقل خود شناسم عدل را تو بظلم و جهل کردی اقتدا

120 اقتدای من به حیّ لاینام اقتدای تو بظلم و جور عام

121 شمعها بینم بعدل افروخته وز شعاعش جسم ظالم سوخته

122 هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست پرتو خورشید در ایوان اوست

123 هرکه دارد عدل او محمود شد در دوعالم مقصد و مقصود شد

124 هر که دارد عدل او مرد خداست دایماً با یاد حقّ اندر دعاست

125 هر که دارد عدل جام هم اوست در حقیقت عیسی مریم هم اوست

126 عیسی مریم بعادل همنشین مصطفا دارد باو همّت یقین

127 مرتضایش فتح و نصرت آمده اولیایش مانع ظلمت شده

128 هرکه عادل گشت چون خورشید تافت او بهشت عدن را بیشک بیافت

129 هرچه خواهی کن ترا کردم بحل لیک عدلت کن بخطّ خود سجل

130 عدل پیش مصطفا و آل اوست در معانی همچو روی او نکوست

131 عدل پیش مصطفی و آل اوست خوی عادل همچو روی او نکوست

132 همچو آل مصطفی تو عدل کن پیرو ایشان تو باشی بی سخن

133 رو تو فعل غیر را در خود مبین زآنکه هست این فعل شیطان لعین

134 بگذر از غیر و براه او خرام تا نگردی در جهان رسوا چو عام

135 عام باشد خود بشیطان همنشین او ندارد در شریعت هیچ دین

136 خاص او خود علم دین آئین بود علم آن دان کز برای دین بود

137 گر بدانی علم عطّار ای پسر کی ترا دیگر بود پروای سر

138 علم اسرار و معانیّ کلام پیش عطّار است جمله والسّلام

139 گر بدانی حالت عطّار را تو بدانی اصل و حال و کار را

140 گر طریق عدل را ورزی نکو مصطفی آخر بگیرد دست تو

141 چون توئی عطّار مسکین را طبیب دست ما و دامن تو یا حبیب

142 خود طبیب درد بیماران توئی دردهم هست از تو و درمان توئی

143 خلق را ظالم ز دینت دور کرد ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد

144 درد دارم من ز دست ظالمان چون از ایشان نیست دین اندر امان

145 درد دارم من ز ظلم بد بسی لیک گفتن می نیارم باکسی

146 بوذر غفّار چون در نار رفت نار پیش نور او گلزار رفت

147 هرکه او را ظلم نبود بوذر است او بجان و دل محبّ حیدر است

148 رو چو سلمان خدمت شاهی بکن یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن

149 اوست سلطانی که عادل نام اوست کوس سلطانی جان بر بام اوست

150 هر که دارد ظلم حق دان دشمنش طوق لعنت باشد اندر گردنش

151 من زعدلت طوق دارم صد هزار گردنم ز آن منّت اندر زیر بار

152 من گنه کارم خدا را عفو کن مکرما وجور ما را عفو کن

153 من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش شرمسارم من بسی از کرد خویش

154 من گرفتارم بجور روزگار یا الهی بنده را بیرون بیار

155 من گنه کارم در این دنیای دون کرده چون دنیا مرا خوار و زبون

156 من گنه کارم چو از کردار خود مانده‌ام شرمنده از گفتار خود

157 من گنه کارم ز قید این جهان یا کریم از قید ما را وارهان

158 من گنه کارم ولی عفو آن تست جمله جان عارفان بریان تست

159 من گنه کارم به پیشت ای رحیم رحمتی بر جان عطّار ای کریم

عکس نوشته
کامنت
comment