خبر شد به بیژن از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 9

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

خبر شد به بیژن که هومان چو شیر

1 خبر شد به بیژن که هومان چو شیر به پیش نیای تو آمد دلیر

2 چو بشنید بیژن برآشفت سخت به خشم آمد آن شیر پنجه ز بخت

3 بفرمود تا برنهادند زین بر آن پیل تن دیزهٔ دوربین

4 بپوشید رومی زره جنگ را یکی تنگ بر بست شبرنگ را

5 به پیش پدر شد پر از کیمیا سخن گفت با او ز بهر نیا

6 چنین گفت مر گیو را کای پدر بگفتم ترا من همه در به در

7 که گودرز را هوش کمتر شدست به آیین نبینی که دیگر شدست

8 دلش پر نهیب است و پر خون جگر ز تیمار وز درد چندان پسر

9 که از تن سرانشان جدا کرده دید بدان رزمگه جمله افگنده دید

10 نشان آنک ترکی بیامد دلیر میان دلیران به کردار شیر

11 به پیش نیا رفت نیزه به دست همی بر خروشید بر سان مست

12 چنان بد کز این لشکر نامدار سواری نبود از در کارزار

13 که او را به نیزه برافراختی چو بر بابزن مرغ بر ساختی

14 تو ای مهربان باب بسیار هوش دو کتفم به درع سیاوش بپوش

15 نشاید جز از من که سازم نبرد بدان تا برآرم ز مردیش گرد

16 بدو گفت گیو ای پسر هوش دار به گفتار من سر به سر گوش دار

17 ترا گفته بودم که تندی مکن ز گودرز بر بد مگردان سخن

18 که او کار دیده‌ست و داناترست بدین لشکر نامور مهترست

19 سواران جنگی به پیش اندرند که بر کینه گه پیل را بشکرند

20 نفرمود با او کسی را نبرد جوانی مگر مر ترا خیره کرد

21 که گردن بدین سان برافراختی بدین آرزو پیش من تاختی

22 نیم من بدین کار همداستان مزن نیز پیشم چنین داستان

23 بدو گفت بیژن که گر کام من نجویی نخواهی مگر نام من

24 شوم پیش سالار بسته کمر زنم دست بر جنگ هومان به بر

25 وز آنجا بزد اسب و برگاشت روی به نزدیک گودرز شد پوی پوی

26 ستایش کنان پیش او شد به درد هم این داستان سر به سر یاد کرد

27 که ای پهلوان جهاندار شاه شناسای هر کار و زیبای گاه

28 شگفتی همی بینم از تو یکی وگر چند هستم به هوش اندکی

29 کز این رزمگه بوستان ساختی دل از کین ترکان بپرداختی

30 شگفتی‌تر آنک از میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه

31 بیامد که یزدان نیکی‌کنش همی بد سگالید با بد تنش

32 بیاوردش از پیش توران سپاه بدان تا به دست تو گردد تباه

33 به دام آمده گرگ برگاشتی ندانم کز این خود چه پنداشتی

34 تو دانی که گر خون او بی‌درنگ بریزند پیران نیاید به جنگ

35 مپندار کو کینه بیش آورد سپه را بر این دشت پیش آورد

36 من اینک به خون چنگ را شسته‌ام همان جنگ او را کمر بسته‌ام

37 چو دستور باشد مرا پهلوان شوم پیش او چون هژبر دمان

38 بفرماید اکنون سپهبد به گیو مگر کان سلیح سیاووش نیو

39 دهد مر مرا خود و رومی زره ز بند زره برگشاید گره

40 چو بشنید گودرز گفتار اوی بدید آن دل و رای هشیار اوی

41 ز شادی بر او آفرین کرد سخت که از تو مگرداد جاوید بخت

42 تو تا برنشستی به زین پلنگ نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ

43 به هر کارزار اندر آیی دلیر به هر جنگ پیروز باشی چو شیر

44 نگه کن که با او به آوردگاه توانی شدن زان پس آورد خواه

45 که هومان یکی بدکنش ریمن است به آورد و جنگ او چو آهرمن است

46 جوانی و ناگشته بر سر سپهر نداری همی بر تن خویش مهر

47 بمان تا یکی رزم دیده هژبر فرستم به جنگش به کردار ابر

48 بر او تیرباران کند چون تگرگ به سر بر بدوزدش پولاد ترگ

49 بدو گفت بیژن که ای پهلوان هنرمند باشد دلیر و جوان

50 مرا گر بدیدی به رزم فرود ز سر باز باید کنون آزمود

51 به جنگ پشن بر نوشتم زمین نبیند کسی پشت من روز کین

52 مرا زندگانی نه اندر خورست گر از دیگرانم هنر کمترست

53 وگر بازداری مرا ز این سخن بدان روی کآهنگ هومان مکن

54 بنالم من از پهلوان پیش شاه نخواهم کمر زان سپس نه کلاه

55 بخندید گودرز و زو شاد شد به سان یکی سرو آزاد شد

56 بدو گفت نیک اختر و بخت گیو که فرزند بیند همی چون تو نیو

57 تو تا چنگ را باز کردی به جنگ فروماند از جنگ چنگ پلنگ

58 ترا دادم این رزم هومان کنون مگر بخت نیکت بود رهنمون

59 گر این اهرمن را به دست تو هوش برآید به فرمان یزدان بکوش

60 به نام جهاندار یزدان ما به پیروزی شاه و گردان ما

61 بگویم کنون گیو را کان زره که بیژن همی خواهد او را بده

62 گر ایدنک پیروز باشی بر اوی ترا بیشتر نزد من آبروی

63 ز فرهاد و گیوت برآرم به جاه به گنج و سپاه و به تخت و کلاه

64 بگفت این سخن با نبیره نیا نبیره پر از بند و پر کیمیا

65 پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر باب کرد آفرین

66 بخواند آن زمان گیو را پهلوان سخن گفت با او ز بهر جوان

67 وز آن خسروانی زره یاد کرد کجا خواست بیژن ز بهر نبرد

68 چنین داد پاسخ پدر را پسر که ای پهلوان جهان سر به سر

69 مرا هوش و جان و جهان این یکیست به چشمم چنین جان او خوار نیست

70 بدو گفت گودرز کای مهربان جز این برد باید به وی بر گمان

71 که هر چند بیژن جوانست و نو به هر کار دارد خرد پیشرو

72 و دیگر که این جای کین جستن است جهان را ز آهرمنان شستن است

73 به کین سیاوش به فرمان شاه نشاید به پیوند کردن نگاه

74 و گر بارد از ابر پولاد تیغ نشاید که داریم ما جان دریغ

75 نشاید شکستن دلش را به جنگ بپوشیدنش جامهٔ نام و ننگ

76 که چون کاهلی پیشه گیرد جوان بماند منش پست و تیره روان

77 چو پاسخ چنین یافت چاره نبود یکی با پسر نیز بند آزمود

78 به گودرز گفت ای جهان پهلوان به جایی که پیکار خیزد به جان

79 مرا خود شب و روز کارست پیش چرا داد باید مرا جان خویش

80 نه فرزند باید نه گنج و سپاه نه آزرم سالار و فرمان شاه

81 اگر جنگ جوید سلیحش کجاست زره دارد از من چه بایدش خواست

82 چنین گفت پیش پدر رزمساز که ما را به درع تو ناید نیاز

83 بر آنی که اندر جهان سر به سر به درع تو جویند مردان هنر

84 چو درع سیاوش نباشد به جنگ نجویند گردنکشان نام و ننگ

85 برانگیخت اسب از میان سپاه که آید ز لشکر به آوردگاه

86 چو از پیش گودرز شد ناپدید دل گیو ز اندوه او بردمید

87 پشیمان شد از درد دل خون گریست نگر تا غم و مهر فرزند چیست

88 یکی بآسمان برفرازید سر پر از خون دل از درد خسته جگر

89 به دادار گفت ار جهان‌داوری یکی سوی این خسته‌دل بنگری

90 نسوزی تو از جان بیژن دلم که ز آب مژه تا دل اندر گلم

91 به من بازبخشش تو ای کردگار بگردان ز جانش بد روزگار

92 بیامد پراندیشه دل پهلوان پر از خون دل از بهر رفته جوان

93 به دل گفت خیره بیازردمش چرا خواسته پیش ناوردمش

94 گر او را ز هومان بد آید به سر چه باید مرا درع و تیغ و کمر

95 بمانم پر از حسرت و درد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم

96 وز آنجا دمان هم به کردار گرد به پیش پسر شد به جای نبرد

97 بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری به جای درنگ

98 سیه مار چندان دمد روز جنگ که از ژرف دریا برآید نهنگ

99 درفشیدن ماه چندان بود که خورشید تابنده پنهان بود

100 کنون سوی هومان شتابی همی ز فرمان من سر بتابی همی

101 چنین برگزینی همی رای خویش ندانی که چون آیدت کار پیش

102 بدو گفت بیژن که ای نیو باب دل من ز کین سیاوش متاب

103 که هومان نه از روی وز آهن است نه پیل ژیان و نه آهرمن است

104 یکی مرد جنگ است و من جنگجوی از او برنتابم به بخت تو روی

105 نوشته مگر بر سرم دیگرست زمانه به دست جهانداورست

106 اگر بودنی بود دل را به غم سزد گر نداری نباشی دژم

107 چو بنشید گفتار پور دلیر میان بستهٔ جنگ بر سان شیر

108 فرودآمد از دیزهٔ راهجوی سپر داد و درع سیاوش بدوی

109 بدو گفت گر کارزارت هواست چنین بر خرد کام تو پادشاست

110 بر این بارهٔ گامزن برنشین که زیر تو اندر نوردد زمین

111 سلیحم همیدون به کار آیدت چو با اهرمن کارزار آیدت

112 چو اسب پدر دید بر پای پیش چو باد اندر آمد ز بالای خویش

113 بر آن بارهٔ خسروی برنشست کمر بست و بگرفت گرزش به دست

114 یکی ترجمان را ز لشکر بجست که گفتار ترکان بداند درست

115 بیامد به سان هژبر ژیان به کین سیاووش بسته میان

116 چو بیژن به نزدیک هومان رسید یکی آهنین کوه پوشیده دید

117 ز جوشن همه دشت روشن شده یکی پیل در زیر جوشن شده

118 از آن پس بفرمود تا ترجمان یکی بانگ برزد بر آن بدگمان

119 که گر جنگ جویی یگی بازگرد که بیژن همی با تو جوید نبرد

120 همی گوید ای رزم دیده سوار چه پویانی اسب اندر این مرغزار

121 کز افراسیاب اندر آیدت بد ز توران زمین بر تو نفرین سزد

122 به کینه پی‌افگنده و بدخوی ز ترکان گنهکارتر کس توی

123 عنان بازکش ز این تگاور هیون کت اکنون ز کینه بجوشید خون

124 یکی برگزین جایگاه نبرد به دشت و در و کوه با من بگرد

125 وگر در میان دو رویه سپاه بگردی به لاف از پی نام و جاه

126 کجا دشمن و دوست بیند ترا دل اکنون کجا برگزیند ترا

127 چو بشنید هومان بدو گفت زه زره را به کینم تو بستی گره

128 ز یزدان سپاس و بدویم پناه کت آورد پیشم بدین رزمگاه

129 به لشکر بر آن سان فرستمت باز که گیو از تو ماند به گرم و گداز

130 سرت را ز تن دور مانم نه دیر چنان کز تبارت فراوان دلیر

131 چه سودست کآمد به نزدیک شب رو اکنون به زنهار تاریک شب

132 من اکنون یکی باز لشگر شوم به شبگیر نزدیک مهتر شوم

133 وزآنجا دمان گردن افراخته بیایم نبرد ترا ساخته

134 چنین پاسخ آورد بیژن که شو پست باد و آهرمنت پیشرو

135 همه دشمنان سر به سر کشته باد گر آواره از جنگ برگشته باد

136 چو فردا بیایی به آوردگاه نبیند ترا نیز شاه و سپاه

137 سرت را چنان دور مانم ز پای کزان پس به لشکر نیایدت رای

عکس نوشته
کامنت
comment