1 نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسونکند به زمینتپم به فلک روم چه جنون کنمکه جنون کند
2 به فسانهٔ هوس طرب، تهی از خودیم و پر از طلب چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون کند
3 به خیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من که ز دور اگر نظرمکنی مژه کار بوقلمون کند
4 ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
5 به چنین زبونی دست و دل، ز صنایع املم خجل که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
6 کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
7 نه فسانهساز حلاوتی، نه ترانه مایهٔ عشرتی به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
8 نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
9 چمن تحیر بیدلمکه سحاب رشحهٔ خامهاش به تأملی گهر افکند سر قطرهای که نگون کند
دیدگاهها **