بود دربغداد از عطار نیشابوری مظهرالعجایب 81

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بود دربغداد شیخی نیک رای

1 بود دربغداد شیخی نیک رای خلعت عرفان گرفته از خدای

2 بود زاهد درورع پیچیده بود نقطهٔ دیدار معنی دیده بود

3 در علوم فقه و اندر علم حال بود سرور بر همه اهل کمال

4 گرچه دایم داشت درخلوت نشست ناگه او را میل سیری داد دست

5 اوبگرد شهر اندر سیر بود بر در یک خانهٔ بنشست زود

6 خواست شیخ از مردم آن خانه آب پیشش آمد دختری چون آفتاب

7 همچو حوران بهشتی تازه روی جام آبی داشت در کف مشکبوی

8 آب را بستاند و بروی چشم دوخت آب آتش گشت و او را زود سوخت

9 رفت از دست و به عشقش عقل داد ای مسلمانان ز روی خوب داد

10 گشت پیدا ناگه آنجا باب او شیخ را چون دید گفتش کی نکو

11 لطف کن در کلبهٔ روشن درآ تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا

12 شیخ با خواجه درون خانه شد رفتنش مقصود آن جانانه شد

13 شیخ از فرزند چون پرسید ازو خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو

14 دختری دارم که آورد آب را او وداعی کرده شبها خواب را

15 ذوق ارباب صفا دارد بسی در عبادت نیست مثل او کسی

16 گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت گر تو داری ذوق رضوان بهشت

17 دخترت را در نکاح من کنی خانهٔ خود را بدین روشن کنی

18 گفت شیخا او ترا خود بنده است اوبنور معنی تو زنده است

19 پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود زانکه آن دختر دل ازوی برده بود

20 بود آن خواجه بسی منعم بدهر مال و نام او گرفته شهر شهر

21 خانه‌ها از بهر شیخ آباد کرد شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد

22 گفت من دارم توّقع از کرم زود اندازی ز دوشت خرقه هم

23 پس بپوشی خلعتی خوش با صفا دوراندازی ز بر این ژنده را

24 چون شنید این شیخ گفتش مرحبا رفت درحمّام و پوشید او قبا

25 چونکه شب آمد درون خانه شد بر سر مشغولی شیخانه شد

26 گفت سویم آورید آن خرقه را زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا

27 ناگه آوازی شنید او از آلاه کی بیک دیدن برون رفته ز راه

28 چون نظر کردی بسوی غیر ما خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا

29 گر بیندازی نظر دیگر نهفت خلعت باطن ز تو خواهم گرفت

30 چون نظر افتاد سوی دیگرت خرقه‌ات بیرون فکندم از برت

31 گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر می‌فرستم زودت از مسجد به دیر

32 از مقام آشنائی رانمت پس بدار بینوائی خوانمت

33 گر نظر اندازی یکبار دگر من روان اندازمت اندر سقر

34 هرکه او در غیر حق دارد نظر او به باغ خلد کی یابد مقر

35 پس طلاقش داد و آمد در خروش گشت او بار دگر پشمینه پوش

36 گر همی خواهی که ایمان باشدت بهره‌ای از نور عرفان باشدت

37 تو نظر بر پشت پای خویش دار پس بذکر و فکر او دل برگمار

38 تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست

39 تو نظر در روی درویشان فکن تا که مقبول نظر گردی چو من

40 تو نظر داری خود از درّ یتیم لیک اندازی نظر را تو ز بیم

41 بیم را بگذار و دل برکن زشرّ تا شوی در ملک جان صاحب نظر

42 عاشقان را خوف نبود در جهان چشم باطن برگشا این را بدان

43 پاکبازان را نباشد بیم جان مست جانان را نباشد بیم جان

44 من نظر بازم بسوی یار خویش زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش

45 هرنظر را بینش دیگر بود هر دلی را دانش دیگر بود

46 هرکسی را در نظر نوری دهند گر بهشتی شد باو حوری دهند

47 هرکه حق جوید بیابد دوست را غیر این معنی نباشد پیش ما

48 رو تو بین حق را بچشم سرعیان تا شود روشن بتو سرّ نهان

49 رو تو حق بین باش و با حق گوی راز همچو شمعی باش پیشش درگداز

50 دیدهٔ خود را تو در معنی گشا تا شوی در معنی ما آشنا

51 رو نظر را بر رخ دانا فکن و از زبان او شنو نطق سخن

52 رو نظر را در حقیقت تو بباز تا شود باب ولایت بر تو باز

53 رو نظر بند از تمام خلق عام تا نیفتی همچو نادانان بدام

54 دام نادانان تصرّف در جهان این به پیش جمله دانایان عیان

55 رو گذر کن تو ازین دام بلا تا شوی پاک و لطیف و با صفا

56 هرکه ازدام بلا پرهیز کرد او قلم را بهر مظهر تیز کرد

57 او نوشت این مظهرم را بهر خود تا بگیرد در ولایت شهر خود

58 شهر ما را نام باشد علم دوست علم یار ما چو روی او نکوست

59 جوهر انسان رخ نیکو بود هرکه نیکو روست انسان او بود

60 روی نیکو باطن روشن بود خود بهشت دانشش گلشن بود

61 اصل معنی دوری خلقان بود هرکه جست از مردمان انسان بود

62 دوری خلقان ترا واصل کند نور عرفان در دلت حاصل کند

63 دور از خلقان ببینی دوست را همچو حبّه دور گردان پوست را

64 تو به دانایان قرین شو همچو من زآنکه بر دانا شود روشن سخن

65 پیش دانا علم باشد صد هزار پیش نادان جهل باشد بیشمار

66 پیش دانا علم معنی خوانده‌ام بر دو عالم اسب دولت رانده‌ام

67 من ز دانایان معنی بهره‌مند من به فتراک معانی در کمند

68 من ز دانا نور معنی دیده‌ام گل ز بستان معانی چیده‌ام

69 پیش دانایم کتاب دید او پیش دانایم همه توحید او

70 پیش دانا علم پنهان خوانده‌ام علم صورت پیش نادان مانده‌ام

71 پیش دانا نیک باشد قهر او پیش دانا شهد باشد زهر او

72 پیش دانا در نظر باشد هم او پیش نادان مختصر باشد هم او

73 پیش دانا خود نظر بر او کنم پیش نادان خود حذر از او کنم

74 پیش دانا معنی قرآن عیان پیش نادان معنی قرآن نهان

75 پیش دانا صورت دلدار ماست پیش نادان خود همه انکار ماست

76 پیش دانا عزّت و شاهی بود پیش نادان جمله گمراهی بود

77 پیش دانا علم فقر است و فنا پیش نادان جمله مکر است و دغا

78 پیش دانا گر روی انسان شوی پیش نادان مردهٔ بیجان شوی

79 پیش دانا عشق رهبر آمده پیش نادان عقل پی برآمده

80 پیش دانا صورت دنیا هبا پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا

81 پیش دانا قوت روح از ذکر حی پیش نادان نام آن کاووس کی

82 پیش دانا خود شراب از عشق نوش پیش نادان روی خود در فسق پوش

83 پیش دانا جمله مشکل حل شود پیش نادان کار تو مهمل شود

84 پیش دانا سر بنه تا سر شوی پیش نادان چند بر منبر شوی

85 پیش دانا علم بهتر آمده پیش نادان جهل سرور آمده

86 پیش دانا صورت زیبا نکوست پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست

87 پیش دانا جمله مشکل حل شود پیش نادان کار تو مهمل شود

88 پیش دانا علم سبحانی بود پیش نادان ظلم سلطانی بود

89 پیش دانا عدل و انصاف کرم پیش نادان بخل باشد محترم

90 پیش دانا دین حق باشد تمام پیش نادان خود نباشد جز ظلام

91 پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر پیش نادان رو تو بردارش بقهر

92 پیش دانا جوهر ذات آمده پیش نادان شعر و ابیات آمده

93 هرکه مظهر را بخواند در بلا آن بلا گردد به پیش او هبا

94 هرکه دارد مظهرم همراه خود اوشود منعم زجود شاه خود

95 هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر جوهر و مظهر بجوید در بدر

96 چون بیابد باب جنّت یافته معنی قرآن بعصمت یافته

97 معنی قرآن احادیث نبی جملگی ثبت است دروی بس جلی

98 پیش دانا مرتضی باشد امام پیش نادانان چگویم والسّلام

99 پیش دانا او امام راستی پیش نادان دون نوخواستی

100 پیش دانا مرتضا ایمان بود پیش نادان غیر او آنسان بود

101 پیش دانا صورت و معنی ازوست پیش نادان حیرت این گفتگوست

102 پیش دانا خرقه مستی بود پیش نادان دیدن هستی بود

103 راهبر در راه احمد مرتضی است غیر او رهبر نمی‌دانم کجاست

104 گر توداری غیر این ره بیرهی همچو حیوان اوفتاده در چهی

105 جمله یاران دیده‌اند این راه را خوانده‌اند ایشان کلام الله را

106 تا کلام الله را دانسته‌ایم معنی آن را بجان پیوسته‌ایم

107 گر تو غیر از وی بگیری رهبری در جهان باشی تو کمتر از خری

108 گر همی خواهی که معنی دان شوی در معانی جامع قرآن شوی

109 رو براه حیدر کرّار تو تا شوی از عمر برخوردار تو

110 رو براه مرتضی کو رهنماست در معانی مظهر نور خداست

111 او بحکم حق ترا باشد ولی گر ندانستی تو بی‌شک جاهلی

112 او تمام اولیا را سر بود او بشهر علم احمد در بود

113 خود از او اسرار گشته آشکار خود از او عطّار گشته راز دار

114 خود ازو عطّار این اسرار یافت خود ازو عطّار این گفتار یافت

115 خود ازو عطّار گشته سربلند خود ازو عطّار صید این کمند

116 خود ورا عطّار مدّاح آمده او درین کشتی چو ملّاح آمده

117 ای ترا عطّار سلطان خوانده در معانی تاج ایمان خوانده

118 ای ترا عطّار مظهر خوانده در معانی سرّجوهر خوانده

119 ای تو را عطّار دیده در یقین ای ترا عطّار خوانده علم دین

120 ای ترا عطّار جان بازآمده در حقیقت صاحب راز آمده

121 ای ترا عطّار منصور دوم گشته در جویائی ذات تو گم

122 ای ترا عطّار جویا آمده از عدم بهر تو پیدا آمده

123 تا بگوید آنچه او نشنیده است تا بگوید آنچه در دین دیده است

124 تا بگوید آنچه از حق آمده است در معانی عین مطلق آمده است

125 تا نماید راه حق را از عیان تا دهد او سوی معنی ها نشان

126 خود ترا عطّار در توحید دید از تو او اسرار معنی‌ها شنید

127 تا نماید راه احمد را بخلق او برد زنّار ما را زیر دلق

128 او درآرد روح و معنی را بجان او دمد صور حیات جاودان

129 آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ ره که او رفته است تو کی رفتهٔ

130 سالک واصل که باشد یار او هر دو عالم نقطهٔ پرگار او

131 یار معنیّش محمد آمده غیر شرع او همه رد آمده

132 خود زآدم تا بایندم مثل او من ندیدم سالکی در گفتگو

133 گفت این مظهر که تا واقف شوی بر طریق راستان منصف شوی

134 هرکه او منصف بود شرع آن اوست علم معنی نامهٔ دیوان اوست

135 در طریقت خوانده‌ام آن نامه را در حقیقت رانده‌ام آن خامه را

136 خود حقیقت سرّ درویشان بود خود طریقت شیوهٔ ایشان بود

137 رو بکن بر شاه درویشان سلام تا بگیرد علم معنی‌ات نظام

138 ظاهر و باطن به شاهت راست کن نورایمان را ز حق درخواست کن

139 نور ایمان روی اودیدن بود صدق ایمان کوی او رفتن بود

140 چون نداری صدق ایمان نیستت خود طریق شاه مردان نیستت

141 از جهان آزاد و فردند ای پسر دستشان باشد بمعنی در کمر

142 چون نیابی پیش مقبولان قبول چند گردی گرد هر دربوالفضول

143 گرد درها خود همی گردی چو سگ تا بگیری لقمهٔ نانی به تک

144 خود زبهر دانشت این سیر نیست اصل معنیّت یقین برخیر نیست

145 علم بهر منصب و مالت بود نه ز بهر عقبی و حالت بود

146 علم بهر آنکه بالا بگذری یا ز اوقاتی ته نانی خوری

147 بهر این مردود گشتی ای فقیه اسم تو در ملک عقبی شد سفیه

148 ای ز بهر لقمه‌ای بیجان شده در تمام عمر سرگردان شده

149 ای ز بهر لقمه‌ای سر باخته بهر دنیا دین خود در باخته

150 ناتوانی کو بدنیا دل نهاد دنیی وعقبیّ خود بر باد داد

151 خویش را از بهر منصب خوار کرد باطن خود را چو سگ مردار کرد

152 کوش در ابیات من گر واقفی عاقبت را کن نظر گر عارفی

153 شرم از حق دار ای رسوای دین تا بکی باشی چو گربه در کمین

154 شرم دار از فشّ و دستار بزرگ در جهان تا کی دوی مانند گرگ

155 گشته‌ای مانند گرگان پنجه زن تا خوری مرداری ای پرورده تن

156 چند بهر خانهٔ تن در جهان زار گردی گه به این و گه به آن

157 سودی کی باشد ترا زین ای پسر عاقبت ازخانه گیری راه در

158 خود از آن در سوی گورستان روی بیشکی درگور بی ایمان روی

159 هرکه او در گور بی ایمان رود بی شکی او در وادی شیطان رود

160 جای شیطان در سقر باشد بدان در سقر او را مقرّ باشد بدان

161 هر که این قول صوابم بشنود یا باین اسرار نیکو بگرود

162 او ز شیطان و جهنّم فارغ است زندهٔ باشد که از غم فارغ است

163 او وجود خویش را احیاء دهد خویش را بر تخت جنّت جا دهد

164 او بشرع مصطفی کامل شود او بنور اولیا قابل شود

165 او بفرقان معانی سر شود او ز اکسیر ولی چون زر شود

166 او درآید در طریق انبیا راه بین گردد بنور اولیا

167 در طریق اولیا او رهرو است راه تقلیدی به پیشش یک جواست

168 راه تقلیدی به پیش شیخ مان تو براه عارفان رو در امان

169 شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است از قدم تا فرق سرگین گشته است

170 شیخ ظاهربین که چَه‌ها ساخته جمله خلقان رادر آن انداخته

171 شیخ صورت بین که او اندر جهان ساخته ویران هزاران خانمان

172 خویش را در زهد داند کاملی تا بدام او در افتد جاهلی

173 حیله و مکر و دغا در شأن اوست جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست

174 رو اگر مردی تو ترک این بکن غیر اینم نیست در معنی سخن

عکس نوشته
کامنت
comment