بود درد دل از سودای عشقت از فضولی بغدادی غزل 238

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

بود درد دل از سودای عشقت حاصل عاشق

1 بود درد دل از سودای عشقت حاصل عاشق چه حاصل چون نه آگاه از درد دل عاشق

2 ترا از میل عاشق هر زمان صد احتراز اما دل عاشق بدان مایل که باشی مایل عاشق

3 نخواهد یافت در عالم فراغت هر کجا باشد سر کوی تو می یابد که باشد منزل عاشق

4 ز دیده اشک می ریزد دمادم بر تن خاکی نهال درد دل می پرورد آب و گل عاشق

5 مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ور نی به تدبیر خرد کی می گشاید مشکل عاشق

6 فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما نمی یابد اثر آه از دل ناقابل عاشق

7 فضولی جز بلا مقصود عاشق نیست از جانان بلایی باشد آن هم گر نباشد واصل عاشق

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر