بود برنائی بغایت از عطار نیشابوری وصلت نامه 26

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بود برنائی بغایت ماهرو

1 بود برنائی بغایت ماهرو پیش خلق عالمی پر آب و رو

2 مال و ملکی داشت بی‌حد آن غلام در نشابورش بدی او را مقام

3 بود یک خیلی همه خویشان او دائماً خویشان دل پیشان او

4 روز و شب در خدمتش بودند شاد جمله همچون چاکران کیقباد

5 ماهرویان خطائی و سرای بود اندر خدمت آن پاکرای

6 روز و شب در غرق شادی و طرب بد نشسته فارغ از راه طلب

7 ناگهان دردی درآمد در دلش در خیال کار شد بس مشکلش

8 عزم کعبه کرد آندم آن غلام پس وداعی کرد خویشان را تمام

9 زاد ره برداشت سوی قافله قافله می‌رفت هر دم مرحله

10 آن جوان می‌رفت در ره شادشاد تا رسید آن قافله در باغداد

11 چون درآمد آن جوان در باغداد در تفرج گشت حج رفتش زیاد

12 هر زمان در یکطرف می‌گشت او جملهٔ خلقان بدیده گشت او

13 هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش دل نهاده کار خود در کار خویش

14 هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید بهر نظاره زهر سو می‌دوید

15 بس عجایبهای گوناگون بدید خویشتن راهر زمان مجنون بدید

16 همچنان می‌رفت تا دجله رسید در تعجب ماند کشتی را بدید

17 گفت یک ملاح او را ای پسر اندرآ در کشتی وزان سو گذر

18 اندر آن در کشتی و بغداد بین صدهزاران قامت شمشاد بین

19 اندرآ در کشتی ای سرو روان تا ببینی آن طرف آن سروران

20 اندرآ در کشتی ای مرد حزین تا ببینی آن طرف صد نازنین

21 اندرآ در کشتی ای خو بروی تا ببینی آن طرف صد ماهروی

22 اندرآ در کشتی ای مرد لطیف تا ببینی آن طرف حسن ظریف

23 اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش تا ببینی آن طرف صد ماهوش

24 اندرآ در کشتی ومیکن نظار تا ببینی آن طرف صد گلعذار

25 اندرآ در کشتی ای مرد جوان تا ببینی آن طرف تیر وکمان

26 اندرآ در کشتی و شو در پناه تا ببینی آن طرف زلف سیاه

27 اندرآ در کشتی و میزن دو دست تا ببینی آن طرف چشمان مست

28 اندرآ درکشتی و بنشین بخند تا ببینی آن طرف لبها چو قند

29 اندرآ در کشتی این دم بیقرار تا ببینی آن طرف روی نگار

30 اندرآ در کشتی و بنشین خموش تا ببینی آن طرف صد باده نوش

31 وسوسه کردش بسی آن بوالفضول تا فریبانید او را همچو غول

32 رفت در کشتی و شد زانسوی شط شد ز گفت آن لعین او را غلط

33 هر کنار شط یکی قصری بدید چشم او هرگز چنان قصری ندید

34 بر سر آن قصر یک دختر چو ماه بد نشسته چشم چون خال سیاه

35 در زمان آمد همان آزاد مرد دل بدست او بداد و خاک و خورد

36 دل به دست او بداد آن بیقرار گشت عاشق بر رخ آن گلعذار

37 در میان آمد ز دست گلعذار جامه رادرید بر تن تار تار

38 خاک بر سر کرد و او در خون فتاد عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد

39 زاد خود را پیش آن معشوقه برد گفت جانم از غم عشق تو مرد

40 زاد راه او بخورد آن هیچکس مفلس و بیچاره ماند از همنفس

41 دخترش گفت آن زمان زرها بیار تا نمایم روی خود ای گلعذار

42 گفت وصل وشادئی می‌بایدت بی‌زری این حاصلت کی آیدت

43 بعد از آنش گفت برخیز و برو تا نگردد مال وملکت در گرو

44 پس خجل شد آن جوان زرمی‌نداشت عشق دختر رفت و کارش سر نداشت

45 چون پسر زانحال بازآمد بدید پیره زالی در برابر شد پدید

46 هر دو چشمش از رق ودندان دراز چون بدید آن را و شد اندر گداز

47 یادش آمد آن زمان از قافله در دلش افتاد آن دم ولوله

48 سر برهنه پا برهنه شد برون از دلش می‌رفت آن دم موج خون

49 هر که را می‌دید او از مردمان می‌بپرسید آن زمان از کاروان

50 هاتفش گفتا که ای جان پدر قافله رفت و تو بودی بیخبر

51 بشنو این احوال از من ای فقیر وصف حال تست گر باشی بصیر

52 قافله را رهروان دین بدان راه رفتند و رسیدند در جنان

53 در بهشتند آن عزیزان در وصال محو گشته در جمال ذوالجلال

54 شهر بغدادت در اینجا کون دان در تعجب ماندهٔ در لون آن

55 هست آن دجله تو را این دم خیال جسم تو کشتی و غرقی در ضلال

56 ای پسر ملاح را تو دیو دان وسوسه کرده ترا اندر جهان

57 بحر دنیا آن شیطان آمده است بیشکی در بحرکشتیبان بداست

58 در طلسم کشتی آن دیو پلید صدهزاران خلق را درخون کشید

59 در طلسم کشتی آن دیو نژند سالکان را کرد هر دم پای بند

60 در طلسم کشتی آن دیو لعین ظالمان را باز داشت از راه دین

61 در طلسم کشتی و شد هم ز سر زشت بنموده به پیشت چون قمر

62 در طلسم کشتی و لاوه گری دیو را بنموده پیشت چون پری

63 چون بود راه تودر کشتی جسم قصر را بنموده آن دم در طلسم

64 دختر زیبای رخ را وانمود بود دنیا و ندانستی چه سود

65 دل ز دست خود بدادی ای غلام همرهان رفتند در خوابی مدام

66 عاشق دنیای دون رفتن ز دست در بلا و رنج ماندی پای بست

67 دختری بنمود دنیا بس ظریف در یقین بد پیره زالی بس خریف

68 همرهان رفتند و حج دریافتند کام خود از راه حق دریافتند

69 تو بماندی اندرین کون وفساد هر دمی کعبه همی دادی به باد

70 می‌روی هر سوی و می‌پرسی خبر قافله رفتند و ماندی کور و کر

71 هر که اودر کون ماند همچنین کی رسد در قرب رب العالمین

72 هر که او در بند دنیا بازماند بیشکی از راه مولا باز ماند

73 هر که را روئی در این عالم بود او کالانعام است کی آدم بود

74 هر که اندر عالم فانی بماند در عذاب جاودانی باز ماند

75 هر که در دنیای دون وامانده است از لقای حی بیچون مانده است

76 هر که در گرداب دنیا اوفتاد بی‌شکی از راه عقبی اوفتاد

77 هر که از دنیای دون شادان بود بی‌شکی در آتش سوزان بود

78 هر که را محبوب اودنیا بود در جهنم دائمش ماوا بود

79 هر که در دنیا به حرصی بازماند تو یقین می‌دان کز این ره بازماند

80 هر که در دنیا کند یاوه گری بی‌شکی باشد چو قوم سامری

81 هر که در دنیا به کامدل نشست هست او در راه دنیا بت پرست

82 هر که را شد قبله دنیا ای غلام ماند اندر آتش سوزان مدام

83 هر که او دنیای دون راترک کرد گرد نعلینش شرف بر جمله مرد

84 هر که از دنیای دون ماند خلاص او بود در راه حق خاص الخواص

85 هر که بند این جهان بر هم شکست در ره تحقیق باشد حق پرست

86 هر که از دنیای دون آزاد گشت در نعیم جاودانی شاد گشت

87 هر که ازدنیا و شغل او برست بر سریر جنت المأوا نشست

88 هر که دنیا را به چشمش ننگرد از نعیم جاودانی بر خورد

89 خانهٔ نفس است دنیا سر بسر بگذر از دنیا و شو صاحب نظر

90 هر که او در راه شیطانی بود بی‌شکی در کیش نفسانی بود

91 هر که رحمانی بود اندر جهان خاک او بهتر ز خون دیگران

92 طالب راه خدا باش ای پسر از ره شیطان ملعون کن حذر

93 در ره حق دائماً مردانه باش همچو مجنون در طلب دیوانه باش

94 راه رو از جانو دل ای مرد کار تا شوی در هر دو عالم بختیار

95 بگذر از نفس بهیمی ای فقیر عاشقانه دامن مردان بگیر

96 نفس سگ را اندر این ره خوار کن جان خود در راه حق ایثار کن

97 جهد کن تا در ره معنی رسی در حریم وصل آن مولی رسی

98 در بهشت عدن دائم جاودان باش اندر صحبت آن شادمان

99 گر بمانی اندر این ره ای جوان در بلا و درد مانی جاودان

100 پند من بشنو برو این راه را تا ببینی حضرت الله را

101 پند من بشنو وجود خود بباز عشق تو آید در این ره شاهباز

102 عشق چون خواند ترا جانان شوی آن زمان شایستهٔ رحمن شوی

103 عشق آنجا ره نماید مر ترا عشق آنجا در گشاید مر ترا

104 گر تو اندر راه حق عاشق شوی راه حق را آن زمان لایق شوی

105 اندر این ره عشق باید ای پسر تا شوی در راه معنی با خبر

106 عشق را دردی بباید ای فقیر درد باشد در دو عالم دستگیر

107 رودراین ره درد خواه ای مرد کار درد باشد اندر این ره بختیار

108 درد شد درمان جان عاشقان درد شد معشوق جان بی‌دلان

109 درگذر از راه تقلید و بیان درد باید تا شود راهت عیان

110 هر که را در راه بینش درد نیست خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست

111 درد آمد اندر این ره پیر راه هر که با درد است آگه شد ز شاه

112 درد را بگزین و ترک قال کن جان خود را باز و ره در حال کن

113 درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال درد را بگزین ز بی‌دردی بنال

114 درد درمان دل ما آمده است درد در جان رهبر ما آمده است

115 درد ما را ره نمود از وصل یار سر پنهان کرد بر ماآشکار

116 درد ما را برد اندر سر جان درد ما را برد اندر لامکان

117 درد ما را داد هر دم صد صفا درد ما را داد هر دم صد عطا

118 درد ما را داد هر دم خلعتی درد ما را داد هردم نعمتی

119 درد ما را از خودی فانی بکرد در بقای حق به حق باقی بکرد

120 درد ما را از جهان آزاد کرد درد هر دم جان ما را شاد کرد

121 درد ما را کرد بینا در جهان تا بدیدم سر پنهان و عیان

122 درد ما را برد راه مصطفی درد ما را داد سر اولیاء

123 درد ما را داد حال صوفیان درد ما را داد شوق عارفان

124 درد ما را برد اندر پیش حق حق به درد ما همی دادی سبق

125 درد ما را از خدا آگاه کرد درد راه حق بما کوتاه کرد

126 درد ما را قربت مسند نهاد بر سریر شوق آن حضرت نشاند

127 درد ما را در صف جان بار داد وانگهی در تخت جانان بار داد

128 درد ما را کرد راه حق عیان وانکه بی‌درد است کی یابد نشان

129 درد حاصل کن که درمان درد تست مقصد و مقصود جانان درد تست

عکس نوشته
کامنت
comment