- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پادشهی بود رعیت شکن وز سر حجت شده حجاج فن
2 هرچه به تاریک شب از صبح زاد بر در او درج شدی بامداد
3 رفت یکی پیش ملک صبحگاه راز گشایندهتر از صبح و ماه
4 از قمر اندوخته شب بازی ای وز سحر آموخته غمازی ای
5 گفت فلان پیر تورا در نهفت خیره کش و ظالم و خونریز گفت
6 شد ملک از گفتن او خشمناک گفت هم اکنون کنم او را هلاک
7 نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت دیو ز دیوانگیش میگریخت
8 شد بِه بَر پیر جوانی چو باد گفت ملک بر تو جنایت نهاد
9 پیشتر از خواندن آن دیو رای خیز و بشو تاش بیاری بجای
10 پیر وضو کرد و کفن برگرفت پیش ملک رفت و سخن درگرفت
11 دست بهم سود شه تیز رای وز سر کین دید سوی پشت پای
12 گفت شنیدم که سخن راندهای کینه کش و خیره کشم خواندهای
13 آگهی از ملک سلیمانیم دیو ستمکاره چرا خوانیم
14 پیر بدو گفت نه من خفتهام زانچه تو گفتی بَتَرَت گفتهام
15 پیر و جوان بر خطر از کار تو شهر و ده آزرده ز پیکار تو
16 من که چنین عیب شمار توأم در بد و نیک آینهدار توأم
17 راستیم بین و به من دار هش گرنه چنین است بدارم بکش
18 پیر چو بر راستی اقرار کرد راستیش در دل شه کار کرد
19 چون ملک از راستیش پیش دید راستی او کژی خویش دید
20 گفت حنوط و کفنش برکشید غالیه و خلعت ما درکشید
21 از سر بیدادگری گشت باز دادگری گشت رعیت نواز
22 راستی خویش نهان کس نکرد در سخن راست زیان کس نکرد
23 راستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگار
24 گر سخن راست بود جمله در تلخ بود تلخ که الحق مر
25 چون به سخن راستی آری بجای ناصر گفتار تو باشد خدای
26 طبع نظامی و دلش راستند کارش ازین راستی آراستند