- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود شوریده دلی دیوانهٔ روی کرده در بن ویرانهٔ
2 همچو باران زار برخود میگریست سایلی گفتش که این گریه ز چیست
3 که بمردت گفت دور از تو دلم دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
4 گفت دل چون مردت و چون شد زجای گفت چون اندوه بودش با خدای
5 خوش بمرد و دور گشت از من نهان شد بر او و برون رفت از جهان
6 تا بتنهائی مرا حیران گذاشت وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
7 ای عجب جائی که آنجا شد دلم رفتن آنجا مینماید مشکلم
8 آرزوی من بدانجا رفتن است لیک ره در قعر دریا رفتن است
9 گر رسم آنجایگه یک روز من وارهم از گریه و از سوز من
10 هرکرا این درد عالم سوز نیست در شبست و هرگز او را روز نیست
11 درد میباید که بی درمان بود تا اگر درمان کنی آسان بود