چیزی نشد معلوم من از صحبت از قدسی مشهدی غزل 46

قدسی مشهدی

آثار قدسی مشهدی

قدسی مشهدی

چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه‌ها

1 چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه‌ها بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانه‌ها

2 از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانه‌ها

3 گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانه‌ها

4 از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانه‌ها

5 ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را گردید قالب‌ها تهی پر شد ز خون پیمانه‌ها

6 مرغان این بستان‌سرا رام و اسیرند از ازل صیاد گو منت مکش از دام‌ها و دانه‌ها

7 ناخن به دل‌ها می‌زنند از طره‌های مهوشان شاید اگر صاحب‌دلان ممنون شوند از شانه‌ها

8 بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان خیل ملک پر می‌زنند از شوق چون پروانه‌ها

9 قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد می‌کند من هم پی پروانه‌ای گردم در این کاشانه‌ها

عکس نوشته
کامنت
comment