- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
2 از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
3 گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
4 از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
5 ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
6 مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
7 ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
8 بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
9 قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها